green parel

 
 

داستان كوتاه

جنگ

نگارش: خـاتـول وكيل مهمند

 

هر باری که راکت جنگی شروع میشد من و خواهرم آیه‌های قرآنی میان چوکات روی دیوار را بلند بلند می‌خواندیم. آیه ها را خور بوبو یادما داده و گفته بود، هر وقت راکت می‌آمد قرآن بخوانید.  ولی آن شب همه آیه‌های قرآن و عکس کعبه را  از روی دیوار ،تاریکی قورت کرده بود. پلتۀ اریکین  را پایین آورده بودیم.مردم می‌گفتند، که شبانه  پشت دروازه های مردم گوش می دهند ، اگر صدای زن به گوش شان خورد هجوم می برند. خواهرم خود را به من چسپانده بود. ، مثل برگ می لرزید. من می گفتم، کلمه بخوان، کلمه بخوان. صدای ما که کمی بلند تر می شد، خور بوبو ،با دندان‌های بر هم فشرده اما با همان صدای مهربانش می گفت:

- گنگه شوین ،  سر بانين و خداى تانه ياد كنين!

من صنف پنجم مکتب بودم و خواهرم صنف چار اما دیگر مکتب نمی رفتیم.از سه چار روز  به این سو هر کدام یک یک بُقچه کالای مارا جمع کرده منتظر بودیم که کاکا جمال بیاید بگوید ،« خدا نترس هاى برای یک روز آتش بس اعلان کرده اند، بخیزین که می رویم پشاور» ،مگر از آتش بس خبری نبود و راکت از ستاره های اسمان هم زیاد تر.

صدای  فیرهای توپ و تفنگ از چار طرف به گوش می رسید. هر بار که راکتی «شیووو» می زد ، مرگ را بالای سرخود می دیدیم. راکت که در جایی اصابت می کرد  صدای «آخ »مادرم بلند می‌شد ، به روی خود سيلى می زد:

ـ خانۀ کی را خراب کرده باشی خدا جان.

بعد شاید چیزی از خاطرش می گذشت که می گفت:« مگر من دخترا ره  به تو می سپارم، خدایی کن در حق شان  بی پرده و بی آبروی ما نکنی الهی..

خور بوبو آيت الكرسى مي خواند و بر ما چُف مي كرد 

یک بار که صدای بدو بدو و غلغله در کوچه بلند شد ،صدای پر از وحشت مادرم  هم برخاست :

- اگر بیاین دختر ها ره از پيش ما ببرن ؟

در تاریکی دیده نمی توانستم که چشم های خور بوبو چی حالتی داشتند ولی صدایش مصم بود :

- چپ كو زن ! یی تفنگِ بابای شان  برِ چیس؟

مادرم که مثل کودکی ،میان امید و نا امیدی  قرار گرفته بود، شاید می خواست  خور بوبو امیدوارترش بسازد که گفت:

- ما خو همی چار پنج تا کارتوس داریم بوبو ،کت یک لشکر چطور جنگ کنیم؟

غژغژ سینۀ خور بوبو را شنیدم ، مثل اینکه گپ کلانی به سختی از سینه‌اش بالا می آمد:

- همى قدر هست كه خوده كتى تو و دو نواسيم شهید کنم... بی ناموسی ره دیده نمیتانم.

در تاریکی به شبح سیاه و نحیفش دیدم، باورم نمی شد که آن مادر کلان مهربان، ما را  با تفنگ دستش بکشد. یک لحظه به فکر فرو رفتم ... یعنی به راستی ما را خواهد کشت.؟.. صدایش  در گوشم طنین انداخته بود« بی ناموسی ره دیده نمی تانم، بی ناموسی ره  دیده ...» باورم شد که راست می‌گوید چون ما را در زیر باران گلوله  و راکت  هم از خود جدا نمی ساخت. اگربه تهکوی می‌رفتیم یک‌ جا می‌رفتیم و اگر در بالا خانه می بودیم هم یک‌جا بودیم . میان بی ناموسی و مرگ ، انتخاب خور بوبو برای ما همان مرگ جمعی بود.

دستم  بی اختیار میان موهای سر خواهرم تا و بالا رفت. پیشانیش را عرق چسپناکی  تر ساخته بود.  یک لحظه فکر کردم که  اگر خور بوبو با تفنگش مارا بکشد موهای خواهرم غرق در خون...  

لرزیدم  دنبالۀ این تصور گزنده را رها کردم و  روی خواهرم را آهسته بوسیدم .

منتظر بودیم که باز راکت پراکنی را از سر بگیرند ولی صدای تک تک دروازۀ ما برخاست. مادرم وحشتتزده نالید  :

- الله خداجان، آمدن !

خوربوبو با دلتنگی گفت:

ـ تو پیش از مردن کفن پاره نکو زن !   میشه که مدیر جمال باشه. 

بسم الله " گفته از جا برخاست.

من و خواهرم  از ترس خود را در یکدیگر ما می فشردیم.

خور بوبو كلكين را باز كرد و تفنگ را بطرف دروازهء حويلى نشانه رفت و با آوازی که هیچ نمی لرزید صدازد:

-  كىیستى؟

آوازی را که از پشت دروازه شنیده بود، شناخت. احساس کردم که نفس تنگش آهسته از سینه بیرون شد، به مادرم گفت:

ـ  مدیر جمال اس.

خودش پیش و ما از دنبالش از اتاق بیرون شدیم رفتیم  پشت دروازه.  صدای مدیر جمال باز برخاست :

ـ مه ستم بوبو ،واز کنین دروازه ره.

مدیر جمال کوچه گی ما بود ، یک آدم خوب و مهربان  اما بی کار و بی روزگار  شده بود. زنش یگان وقت خانۀ ما می آمد و با خور بوبو  قصه می کرد .از بس غم و غصه داشت، پیالۀ چایش همیشه سرد می شد.

دروازه را باز کردیم.مدير جمال با زن ، بچه و دو دخترش داخل شد . در دست هرکدامش یک یک بقچۀ کالا بود مگر خودش یک صندوق را زیر بغل گرفته بود . دل لرزان من از آمدن آنها کمی آرام شده بود گرچه از صداهای شان فهمیده می شد که آنها بیشتر از ما ترسیده اند. خود را به صدیقه دختر مابینی شان  نزدیک کردم و از دستش گرفتم . رنگ رویش را دیده نمی توانستم اما دستش سرد بود، مثل دست یک مرده. دو سه ماه می شد که ندیده بودمش. از همان روزی که در مکتب با هم جنگی شدیم  دیگر هیچ کدام ما مکتب هم نرفتیم. راکت باری شروع شده بود، دروازۀ مکتب هم بسته شد. دستش را فشردم ، گفتم: 

ـ  بیا نترس ، میریم  به تاکَوِی، آونجه راکت نمیایه .

دستش را دور گردنم حلقه کرد  ولی چیزی نگفته نتوانست، گلویش را بغض پرکرده بود.

وارد اتاق تاریک شدیم. مدیر جمال گفت :

ـ  بلند کنین پلتی اریکینه که روی یکدیگه ماره ببینیم، دل بگیریم. راکت که آمدنی باشه پروای روشنی و تاریکی ره نداره.

خور بوبو نفس  تازه کرد ، گفت:

ـ  بچیم، از دزد و مسلمانای خدا ناترس می ترسیم .یک ماشیندار اگه سر شانیت می بود باز می گفتم حق داری مدیر،مگر دست تو از مه کده هم خالی تر اس.

مادرم پلتۀ اریکین را بلند کرد. رنگ های زرد ما را  روشنی اریکین زردتر نشان داد.

مدير صندوق چوبی دستش را بر تبنگ ارسی گذاشت و با لحنی که  شاید می خواست به ما دل پُری بدهد گفت:

ـ صندوق پر از خاک زیر پای شاه مردان اس، یک مشت که به روی شان پاشیدم ،تپ وتُپ کور میشن. هیچ غم نخورین ، غم ماره خدا می خوره ، بنده تسلیم اس ، تن به تقدیر.

خور بوبو یک مکث کرد، چیزی نگفت، سوی صندوق دید ، شاید شک کرده بود . کاکا جمال با لحن اطمینان بخشی گفت :

ـ خاطرت جمع باشه بوبو، خلاف نگفتیم، بال شان میسوزه که به دروازه نزدیک شون.

سر صندوق را بلند کرد که خور بوبو ببیند.من ندیدم اما همین که خور بوبو با رضایت خاطر گفت:

ـ خاطر مه جمع ساختی بچیم، خدا سبب ساز اس.

از زن کاکا جمال که دم دروازۀ اتاق ایستاد بود ، آهسته پرسیدم :

ـ خاله شاه مردان ده کجاس؟

بر سرم دست کشید ، گفت:

ـ شاه مردان ده مزار شریف.

از آن لحطه به بعد فکرم پیش شاه مردان بود، شاه مردانی که به داد بیچاره ها می رسید. از گپهای کاکا جمال، دست و پای بی دم و بی نفس ما، جان می گرفت. دلم نازک شد ، غریب شد ، پنهانی در درونم گریه کردم « خدایا به جای پدرم کاش مرا می گرفتی.. در خانه که یک مرد  نباشد...:خدایا !»

گرچه اتاق آنقدر روشن نبود که خواهرم  اشکهایم را ببیند ولی با آنهم رویم را به سویی دور دادم.

کاکا جمال به مادرم گفت :

ـ خوار، شما  پایین شوین ده تاکَوِی ، مه و  بوبو همینجه استیم. علی داده گفتیم که اگه فیرها کم شد  کراچی شه بیاره که تا موترا برسانیم ما . میریم به خیر. پشت خانه و زنده گی نگردین، همی که اولاداره از سر دسترخوان یی آدمخورا بگیریم پادشاه استیم .

                                                    ***

در تهکوی ،غیر از تاریکی ،بوی نم و سنگینی سکوت ما،چیزی نبود اما من به شاه مردان فکر می کردم. محبتش لحظه به لحظه در دلم بزرگ می شد. چندین بار در دل گفتم، قربان شاه مردان ، قربان شاه مردان ، قربان...

پلک هایم  سنگین  شده بودند  ولی ترس نمی گذاشت که برهم بیفتند. نمی دانم چرا دلم می خواست بالا بروم  و اگر توانستم  یک مشت خاک زیر پای شاه مردان را به جیب بزنم.

در اتاق ،کاکا جمال کنار صندوقش بر تبنگ ارسی نشسته بود و خور بوبو گپ می زد. کاکا جمال گفت:

ـ بوبو، تفنگ چره یی  بد رقم پس لگد داره، خوده اوگار نکنی خدای ناخواسته. کدام وقت تفنگ فیر کدی؟

خور بوبو با کف دستش تفنگ را نوازش کرد و گفت:

ـ بچیمه که خدا گرفت ، دهقان و نوکر هم پشت گردن ها ره خاریده رفتن به  ایران و پاکستان . خدای مهربان  مره کتی سه سیاه سر تنها ساخته بود . حیران مانده بودم  که چی کنم .دنیا دیگه شده بود. هر کس ده چربوی خود کباب بود. خوارم بچی پانزده یا شانزده ساله خوده  پیشم روان کده بود. شب ها سر بام قلعه پيره ميدادم كه اولاد ها آرام خَو كنند. او غایتا دو تا تفنگ داشتیم ، یکیش پنج تکه بود  یکیش یک تکه. یک روز از سر بام سگ ابدر زادیمه زدم  که مرغ مه خورده بود ، نامرد سرم عرض کد ، تلاشی حکومت آمد ، هردو تنفگه کت خود بردن. چره یی ره از پیش ده تاوه خانه گور کده بودیم ، کور شدند نیافتند. ... می فامم که چره یی لگد داره. 

                                       ***

ستاره سحری سر زده بود مگر نه مرغى بود و نه ملا كه اذان حق سر كنند، همه فراری شده بودند به جز چند مظلوم و مجبور كه زيرى باران مرمى در منطقه باقى مانده بودند.

 

فضا آرام بود و آفتاب كم كم بالا مي آمد، خور بوبو سر جاى نماز نشسته بود و دعا ميخواند ، اما مدير جمال به نقطه یی در دیوار چشم دوخته بود  و چرت می زد که  ناگهان كسى در كوچه را با شدت تک تک زد .

خور بوبو از بالاى جاى نماز برخاست و تفنگش را برداشت. مدير جمال سر را کمی از ارسی پیش برد:

ـ کی بود؟

از ان طرف دروازه کسی گفت:

ـ علی داد استم.

آدم در زنده گی صداهای زیادی را می شنود، صداهایی که امید  می بخشند ، صفا می آورند و زنگار دل را می کنند  اما  بیشتر این صداها فراموش می شوند  لیکن صدای آن صبح علی داد ،شاید تنها وقتی از یادم برود که سرم بر سنگ لحد خورده باشد.

علی داد كراچى را كَر كَر كنان تيله مي كرد. بقچه  ها را بر کراچی بار کرده بودیم، ما در دو سوی کراچی مدير جمال با خوربوبو از دنبال ما روان بودند.

بزودى كاروان كوچك ما با كاروان بزرگتر از فراریانی می پيوست كه در آن پير، برنا ، طفل و زن همه به سوى منزلی نامعلوم راه مي زدند و من به ساده گی کودکانه ام  می اندیشیدم که باور کرده بودم خاک زیر پای شاه مردان ، هجوم آدم خوران  را سد می شود.  آن صندوق را با خود نیاورده بودیم چون در پشاور دیگر به درد ما نمی خورد. آن صندوق پر از بمب های دستی بود.... پایان