green parel

 
 

 

نازبو

داستان کوتاهی از حبیب  سکوت

 

حبيب سكوت 

 

سه سال از تلاشی عمومی سال ۱۳۶۰ به شمالی با همهٔ مشکلاتش مانند کابوس وحشتناکی گذشته بود. دیگر مردانشاه دغدغهٔ سرباز بودن را نداشت زیرا ترخیصش در جیبش بود. او حالا دیگر آزاد بود به هر شهر بزرگی که دلش میخواست زندگی کند، زندگی کرده میتوانست. اما او هیچ جایی برای زندگی کردن نداشت به جز همین چهار دیواری با دیوار های پست، در داخل این چار دیواری مردان هیچ جای دیگری نداشت به جز همین یک «تندور خانهٔ» «دودنه زده گی» که در پیشروی آن تندور خانه برنده یی بود که از یک صرف به دیوار و از طرف دیگر بالای دو ستون سیاه استاده بود. در داخل این تندور خانه، مردان پدر پیری داشت. تا خدا مردان را در دنیا هست کرده بود، او به یاد داشت که پدرش با همان دستانش هم گندم و جواری در « سارو » میکِشت و هم نان « گدوله » در خانه میپُخت. در داخل این تندور خانه، مردان زنی داشت با پیکری از ماه و مهربانی از مهر. زنی که پیش از رفنتش « اشکمدار » بود. لحظه ای بعد از سه سال تمام٬ کمی روبروی دروازهٔ چهاردیواری استاده شد و به ستونهای برنده دید. ستونها سیاه دود زده و به فکر چارپایی در سر برنده افتید . خواست همه چیز را از نزدیک نگاه کند و این بود که حلقه در را بدست گرفت و به در کوفت: « تق تق تق تق»

صدای پدر از داخل آمد: « نازبو بچیم، چارتق تق اس، مردان واریس، بخی دره وا کو » و صدای نازبو آمد: « خو کاکا، » و بعد مردان صدای پاهایی را شنید که نزدیک در آمدند. پدر صدا گرد: کیستی؟ و مردان جواب داد: « ابا، مه استم، مردان، وا کو دره » . صدای شعف آلود پدر آمد، « مردان اس وا کو دره، وا کو دره

دروازه باز شد، نازبو با همان چادر و پیرهن دراز تافته یی سفید سه سال پیش. اما لاغر و سیاه گشته و با نگاه های گناه آلود. نازبو با مردان چشم به چشم شد و چشمان خود را فوراً به زمین انداخت و از راه کنار رفت و چیزی نگفت. و اما پدر فریاد زد: « بچیم آمدی! شکر! او خدا! بچیم آمد! »مردان نزدیک رفت تا دست های پدر را ببوسد و دستان خود را پایان کرد متوجه شد در آستن های پدرش دستی نیست ، دستان خود را بالا تر کشید که دو کندهٔ آرنج را احساس کند اما در عوض دو بازوی قطع شده را یافت. مردان فریاد زد: « ابا چه گپ شده، چرا دستای ته ابا جان » پدر گفت، بچیم، بیه د خانه گپ میزنیم.

به عجله همه آمدند و در نور کمرنگ ماهتابی که نه نو بود و نه پوره نشستند. طفلک خوردی از داخل تندورخانه تا دهن دروازه تندور خانه آمد و به ترس همه چیز را نگاه کرد و نازبو صدا کرد. سبحان الله بچیم ، ابایت اس به خیر آمد. سبحان ا لله از پهلوی در، اما پیشتر نیامد. مردان باز گفت: « ابا دستایته چه شده؟ » پدر جواب داد: « بچیم ، امو «« هملایی » خودت ، امو مجاوالدینای کمیته، بچای امی قریه و قریای دَور و بَر از خاطر تو مره کت « ریسپان» شخ در امی « سُتُم » بسته کدن، » و با زنخ اشاره به ستون سیاه تر کرد ، «هرچی کدم خودم وا کده نتانستم ، هرچی گفتم مجاودینا مره وا نکدن، تا ایکه نازبو مره واکد ، دستایم سیاه گشته بود و با داکتر قطع شان کد .» مردان رو به نازبو کرد و گفت : «تو چرا ایقه دیر دستایشه بسته ماندی، چرا زوت وازش نکدی.» نازبو به گریه افتاد و گفت: « در شقیقیم تفنگچه گرفتن، گفتن شور بخوری یک شاجوره سرت خالی میکنیم، با مرام بسته کدن.» مراد با هیجان سؤال کرد: « در کجا بستیت کدن؟ » و نازبو جواب داد: « د چارپایی.» مراد به چارپایی نگاه کرد، آنرا که فقط یک هفته پیش از اینکه او را تلاشی بگیرد، خریده بود. اما همان چارپایی نو دیگر پاهای در هم و برهم و منجی های کنده و گریخته بسیار داشت. گلوی مردان خشک شده بود دیگر سوالی به پرسان کردن در او باقی نمانده بود.

سکوت بین آنها برای دقایق متوالی حکمفرما شد. و از بالای دیوار ها صدای مسجد ، صدای نماز جماعت میامد صدای خواندن قران که میگفت : «وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنی‏ إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِیلاً ( و نزدیک زنا نشوید که کار بسیار زشت و بد راهی است). مسجد فقط آنسو تر از چاردیواری شان واقع شده بود.

پدر ناراحت به نظر میرسید، و ادامه داد: « بچیم آنها هرشو میاین، زینه میمانن، در دیوال بالا میشن و زینه را به داخل تا میکنن و تا میشن . اوا از سون کمیته میاین، در ختم نماز خفتن، بچیم ما را از ایجه بکش. و پدر به گریه افتید. نازبو هم گریه کرد و طفلک در بغل دروازه هم گریه کرده خود را در بغل مادر رساند. مردان سه سال را با اطاعت به تصامیم آنی گذاشتانده بود. برایش دیگر این تصمیم، تصمیم بیگانه نبود. مردان گفت: « مه اماده استم آماده شوی. » نازبو بقچهٔ بزرگتری جور کرد . مردان آن بقچه را برداشت و به به نازبو گفت که تو « اشتکه » بگی. پدر گفت: « چیزی ره د شانی مام بند کنی مه برده میتانم. » ولی مردان گفت: « حاجت نیس ابا، سر شو که بریم. » به مجرد برآمدن ایشان مردم از مسجد نماز را خلاص کرده و بیرون میشدند، و مردان گفت: »« از چشم مردم خوده پنا کنی، » و همه کمی در عقب دیوار انتظار کشیدند و بعداً زمانیکه که میخواستند حرکت کنند، چند سلاحدار که یکی از آنها زینه یی را حمل میکرد به چشم شان خورد. پدر گفت: « بسیار دیر شده ، پناه شوی آمدن،» و مردان گفت: «ابا داخل مسجد شوی، د خانه خدا کسی، کسی ره غرض نمیگره، مه دگه جای میرم.» مردان بقچه را در زیر بته یی پنهان کرد و به بام مسجد بالا شد و در بالای بام مسجد خوابید که ببیند واقعاً چه واقع میشود. گروهِ زینه بدوش، نزدیک خانه رسیدند و زینه را استفاده کرده همه بالای پرچال بالا شدند و و زینه را تغیر مسیر دادند و داخل خانه رفتند . باز کوشش کردن که دروازه را باز کنند اما دروازه از بیرون محکم بود. و به همان ترتیب دوباره به پرچال آمده و و مسیر زینه را عوض کردند و به طرف زمین آمدند. مردان صدا ها را میشناخت . در بین آن صدا ها صدای فرمانده هم بود او گفت: «« قرقوش، » تو زینه ر پس د کمیته ببر. « بیتلی » تو راه ره « چوق » باشی که اگه آمد احوال بتی، کدام جایی مهمان رفته میایه، » و در همین حال بود که گرگ صدا کرد: « قومندان مه ماجته ببینم، مه خو ازمی قریه استم ، او زن کس و کویی نداره که جایی بره.» فرمانده به شوخی به گرگ گفت: «گرگک بپال، ولی در ماجد کدام بیدپی نکنی ، گرگ گفت: « قوماندان امقه وارسوخت شدیم که عین د مو خدا خدام سرش سوار نشم نمیمانم. بیخی مره آمُخته کده .» فرمانده جواب داد : « خو برو دلت، تو زور ادم استی مخست که کسی نبیندد.» ما کمیته میریم.

دیگران به طرف کمیته رفتند و گرگ به طرف مسجد آمد. دروازه مسجد از داخل زنجیر شده بود. گرگ صدا کرد، خادم داخل استی دره وا کو . اما او صدایی را از داخل مسجد نشنید و باز بلند تر صدا کرد : « خادم دره وا کو ، بادی گارد قومندان استم» و همین بود که صدای گریهٔ طفل بلند شد . صدای گرگ هم بلند تر شد: « نازبو میفامم پت شدی ، دره وا کو » ، کسی دروازه را باز نکرد، گرگ قهر شد و فریاد کشید: « دختر خر صد دفه کدیمت در قطی عطارام میکُنمت، دره وا کو میفامی نمیفامی.» و دروازه را کسی باز نکرد ، از بالا مردان کاملاً ناظر بود که ترسیم زینه و سایهٔ آن ناپدید شده روان بود . گرگ تفنگ خود را از شانه پایان کرد و در دروازه مسجد را با قنداق تفنگ زد ، یکی، دو سه چهار و ده ، پانزده تا اینکه دروازه باز شد. کودک از وحشت این صدا چیغ میزد و پدر مردان با قهر به گرگ گفت،: « شرم کو حیا کو خانه خداس،» گرگ در جواب گفت: میفامی ای بابه کُپک در امی ستُم پایایته کت دستارت بسته میکنم که سبا از هر دو پایام ببانمت ، چُپ باش و خلاص.» و رو به نازبو کرد و گفت:« تو دختر خر پیش بیا که کوفتی کوفتی ات استم.» نازبو گریه و زاری کنان گفت: « از خدا بترس بیدر، » گرگ باز گفت: « بیدر چی پنجصد دفعه کدیمت باز بیدر ، بیدر چی کارچی، ماجت است گناه داره، به تو گناه داشته باشه. » و دوید بالای نازبو و او را از عقب بغل گرفت در روی مسجد خوابانید ، در حالیکه دستهایش را گرفته بود زانوی خود را به طرف دیگر نازبو دور داد و روی خود را در بین سینه هایش گذاشت، تلاش داشت تنبان او را بکشد ، نازبو چیغ میزد و سبحان الله در کنج مسجد در ستونی از ترس تکیه کرده بود و چیغ میزد. گرگ صدا کرد: « چپ باش بچه سگ که با کدام شپیلاق میزنمت» اما در قریه شاید همه با این چیغ ها عادت کرده بودند. همه میدانستند که زور تفنگ را ندارند. نازبو آهسته آهسته از مقاومت باز میماند و تقریبا در حالتً تسلیمی قرار میگرفت. گرگ که موقع را مساعد یافته بود تنبان خودش را بیرون میکرد و در همین حال بود که تفنگ گرگ توسط مردان از عقب محکم شد. مردان از دو سوی تفنگ گرفته و با قسمت بازوی تفنگ ضربهٔ محکمی به سر گرگ وارد کرد ، گرگ خاموش شد. نازبو احساس کرد که دیگر گرگ از اختیار رفته است. مردان گفت، نازبو نترس بیرون شو بخی، اشتکته بگی . و اناً عین ضربه را در پس گردن و پس شانه ها و بالای آرنج ها هم زد با خودش گفت که حالا حتی اگر به هوش بیاید با دستانش مقاومت کرده نمیتواند . تفنگ گرگ را مردان به آسانی و مهارت بیرون آورد. نازبو چادرته بتی اشتکه بان تفنگه بگی . لحضه ای نگذشته بود که دست مردان از عقب بسته شده بود. مردان دویده پدر دستارته کار دارم ، بگی بچیم . گرگ آهسته آهسته بیدار میشد. تا که گرگ از بیهوشی بیدار شد خود را پیچیده در ستون مسجد با دستار یافت . دیگر به چادر نابو ضرورت نبود. مردان چادر او را کشیده برایش پس داد. گرگ تا توانست زور زد اما خود را رها کرده نتوانست. رو به پدر مردان کرد و گفت: «کاکا، به لحاظ خدا مره ایلا کو» پدر مردان در جواب گفت،: « اگه مره به لحاظ خدا ایلا میکردی مه امروز دست میداشتم و تو ره ایلا میکردم. نازبو باز چادر خود را گرفت و گرد دهن گرگ را در ستون پیچید و گره زد. و رو به مردان کرد، و گفت: « مردان ای کمان چه رقمی صدا میکنه، مره یاد بتی که ای ره مردار میکنم. ای نامرد از صد بار زیاد سر مه آمده ، به بهانه ازی که شویت کافر اس ، عسکر شده ده نفری سرم....» و نازبو زار زد و ادامه داد: « مره یاد بتی چه قسم ای نامرده بُکشم. ای بی انصاف از هیچ چیزی حیا نداشت. کل مرداره امی سر مه میاورده، تفنچه ره اول دفه امی در شقیقیم ماند،» و رو به گرگ کرد و گفت: « چطورت اس نامرد. کت مرد جنگ میکدی نه، زن تنا گیر کرده بودی، مه کناراب شما شده بودم.» اما مردان برایش گفت: « نازبو ای بی آبرویی که در حق تو کردن به مرگ گرگ چی که به مرگ کل کمیتی شان هم پاک نمیشه. اما برو همه چیزه به خدا بسپار نازبو، میفامم تو و پدرم ملامت نیستی. اما ایره نکش. صدای تفنگ دگه سگایشام میاره کلگی کشته میشه، بان که خدا اشتک ما را کلان کنه ، از خاطر زنده ماندن امی اشتکت، ای نالتی ره ببخش.» نازبو آرام شد، و گفت: « مردان مه چه روی پیش تو دارم. بگی خی مره کت پرچه بزن ، و اشتکه گرفته برو ، مه به یک پل سیه نمی ارزم. نام و شان مره و نام و شان تره شکشتاندن، مره که افتو و ماتو ندیده بود زیر صد تا مرد و نامرد پرتافتن، و زار زد. » مردان گفت: «قرا باش، نازبو اشتکه بگی که بریم ناوخت میشه.» گرگ خُر میزد دست و پایش بیحرکت بود. مردان گفت: «کشتن کسی درد ما را دوا نمیکنه نازبو مه وازش میکنم، ببخشش.» نازبو گفت: « خو خیر اس‌.» مردان چادر نازبو را از گرد دهن گرگ دوباره باز کرد و به نازبو باز داد و نازبو چادر سفید خود را باز پوشید. در همین وقت پدر مردان صدا کرد: « مردان بچیم دستایشه کمی سست تر بکو ، که دستش سیاه نشه ، دگه د دنیا خدا مثل مه کسی ره بیدست و بیچاره نکنه. » اما مردان گفت: « ابا مه حق زنمه بخشیدمش، حق خودمه بخشیدمش ، حق دستای پدرمه بخشیده یش نمی تانم ، از آستین پدرش گرفت و گریه کرد و گفت: « پدر ، بیا در خانه خدای عادل به خود خدای عادل بسپاریمش.» و به همین ترتیب همه از دروازه مسجد خارج شدند. و گرگ را در حالیکه خوب هوش هم نداشت رها کردند.

چند دقیقه بعد گرگ باز به هوش آمد، کسی در مسجد نبود. جز او و تنبان کلچه زده گی او در پیشرویش . اما نازبو با خانواده اش با همان کرته و چادر تافته سفید مانند ابری آهسته آهسته گویی از چشمان مهتاب مخفی میشد، و آنچه گرگ تازه احساس میکرد عبارت بود از یک حس کرختی و بیردی در دستانش . نام های خدا را یاد میکرد ولی از باد ها به گوشش میرسید که : «وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنی‏ إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِیلاً ( و نزدیک زنا نشوید که کار بسیار زشت و بد راهی است).

پایان

سکوت