مادرم رفت
نبی عظیمی
ای وای مادرم رفت :
دریغا آن زن ِ مردانه تر از هرچه مردانند ،
آن آزاده ، آن آزاد «اناهیتای ما خاموش.»
ولی دردا ! دریغا ، او چرا خاموش ؟
چرا در خاک ؟
در وزارت دفاع که بودم، مادرم گهگاهی تیلفون میکرد. مادر معنوی ام
را میگویم، اناهیتا راتب زاد را. می ګفت جنرال من! و چه شیرین می
ګفت. می ګفت در وزارت شما که کاری داشته باشم، فقط به تو تیلفون
میکنم. صدایش همچنان رسا و پر طنین و ملکوتی میبود. درست مانند
روزهایی که در شورای ملی ویا در پارک زرنگار سخن میزد و با
انگشتان ظریفش کاخ شاهی را نشانه می ګرفت و سرود مرګ بر دشمنان
مردم را سر می داد. آن چه از من می خواست هرګز فراقانونی نمیبود.
مثلاْ می ګفت هیآتی از سازمان زنان را توسط طیاره به بادغیس بفرستم
یا مادری مجبورش میساخت که یگانه پسرش را که گروپ های جلب و احضار
دستگیر کرده و بدون بازخواست و پرسان به خوست فرستادهاند، تبدیل
کنم. می ګفتم: چشم داکتر صاحب و گهگاهی از دهنم می برآمد چشم مادر
جان.
من او را از دیرزمانی بدینسو میشناختم. از نخستین روزهایی که به
شورای ملی افغانستان راه پیدا کرد. در آن وقت من افسر جوانی بودم
که هنوز در شاهراه سیاست قدم نګذاشته بودم. شور وشری که درصدایش
بود مرا مجذوب میکرد، درست تر اګر بګویم «ما» را مسحور میکرد که
با ولع واشتیاق به سخنانش ګوش دهیم. من ودوسه افسر خرد رتبه
همکارم. یک صدای دیګری هم بود که به قلب های مان چنګ می انداخت.
صدایی بود بم و پرطنین و آتشین. صدای رهبر بخش پرچمی های حزب
دیموکراتیک خلق افغانستان. ما در آن هنگام در سلام خانه ارگ خدمت
میکردیم. وظیفه ما حفظ ثبات و نظم و تأمین امنیت در شهر کابل بود.
هر روز مظاهره بود. مظاهره چیان به هیچچیزی قانع نبودند؛ مگر به
یک چیز: سقوط سلطنت. سردار عبدالولی داماد شاه بود و مسؤول نګهداری
منافع علیای خانواده. در جنین روزهایی که کم نبودند امر احضارات
داده میشد. اما ما به بهانههای گوناگونی میرفتیم و از نزدیک
سخنرانی های این بانوی دلیر را میشنیدیم. هزاران زن ودختر به او
چشم میدوختند و با کف زدن های پرشور حرف هایش را تایید میکردند و
میستودند. بهزودی سازمان دموکراتیک زنان را بنیاد نهاد و صد ها
زن فرهیخته و آزاده وطن در آن سازمان جذب شدند.
پس از آن بار ها وی را دیدم. یک بار اتفاق افتاد که من و او دریک
بلاک زنده گی کنیم. در بلاک های جوار مطبعه دولتی. گهگاهی در زینه
ها مقابل میشدیم. چه مهربان بود این زن. دختر و پسرم را مانند
فرزند خودش زرغونه جان در آغوش می ګرفت وبا محبت میبوسید. درزمان
اقتدار هم زن اوفتاده یی بود. از گردنفرازی و غرور پرهیز میکرد.
من همیشه وی را لبخند بر لب دیدهام. چه درزمانی که عصر ها در
مکروریان با رفقا ببرک کارمل، میر اکبر خیبر و یا نوراحمد نور قدم
میزد و چه در هنگامی که در وظایف مهم دولتی اجرای وظیفه میکرد.
خشمش را ندیدهام مگر یک بار. هنگامی که بس از شش جدی نخستین جلسه
مشترک شورای انقلابی و کمیته مرکزی در قصر چهلستون دایر شد و بعد
از ختم جلسه سلیمان لایق و بارق شفیعی را به خاطر خیانت به رفقای
شان مورد شماتت قرارداد.
سال ها پیش پس از سقوط حاکمیت وی را در یکی از نشست های رفقای حزبی
در هالیند دیدم با همان جذابیت و انانیت زنانه؛ اما دریغا با
گیسوانی که با شتاب رنگ سیاه شان به سپیدی میگرایید. مانند دیگران
رفتم و دستش را بوسیدم. سر بالا کرد. به چهرهام دقیق شد و با
فریاد کوچک شعف آلودی ګفت: جنرال من، تو نویسنده هم بودی؟ کتاب
هایت را برایم بفرست. میفرستی؟
دریغا که دیګر او را ندیدم. مرګ مسکین دروازه خانهاش را دقالباب
کرد و وی را در ربود. او رفت، به هوا های بلند و به ستاره های هم
نامش اناهیتا و ناهید پیوست:
خدایا
چه بود، این تیر بی رحم؟ ازکجا آمد ؟
که غمگین باغ بی آواز ما را باز
دراین محرومی و عریانی پاییز
بدینسان ، ناگهان خاموش و خالی کرد؟
مرگش همه «ما» را داغدار ساخت. خدایش بیامرزد. روانش شاد باشد!
رفقا به شما تسلیت میگویم. جمیله جان ناهید به شما هم تسلیت
میگویم من نیز مانند خودت اشک میریزم. همه ما اشک می ریزیم ، آخر
او مادر من هم بود. مادر همه ما بود . مرگش راچطور باور کنیم؟
آه چه وحشتناک !
نمی آید مرا باور
و من با این شبخون های بی شرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر.
|