روز پدر به مردان و پدران مبارك
خاطره !
لباس آبى رنگ به ذوق پدرم، روح شان شاد باد
عيد مى آيد!
انبوه خاطراتم از عيد در تپه گلرنگ ارغوان رنگا رنگ است .
يادم امد از لباس نو آبى رنگ ستنگ ام در عيدكه پدرم ارزو داشت
من پسر مى بودم و هميشه لباس پسرانه برايم مى خريد ، براى عيد
از بزازى شهر نزديك خانه تكه آبى رنگ ستنگ خريده بود و از
خاله شاگل ام كه تا دم صبح با ماشين لباس ابى رنگ من و خواهرم
را چرخ مى زد ،دكمه ها را كوك مى زد
من كه دل واپس و ناقرار فردا عيد بودم از زير لحاف پت پت نگاه
مى كردم كه لباس من را اول خلاص كند ، ولى ارزو مى كردم
ايكاش ! گل سرخ مى داشت ، بعد فكر كردم خو اگر سرخ نداشت
كاشك ! گل ابى مى داشت با همين وسوسه هايم بلند شدم از جا صدا
زدم خاله شاگل مى شود يك مفلر مثل گلو بند در گردن برايم بدوزى
؟
خاله شاگل كه نمى دانست چگونه مفلرى او مثل يك ريسمان برايما يك
مفلر دوخت ، او گفت با اين مفلر چه مى كنى ؟
گفتم در گردنم مى بندم تا لباس من زنانه معلوم شود
تعجب كرد من كه تا صبح دم بيدار بودم با تمام
وسواسه هايم لباس من تمام شد ، ولى خاله شاگل هنوز هم ركاب
ماشين را چرخ مى زد
واى ! خاله شا گل ام چه زن مهربان بود خدا مى داند كه چقدر
لباس براى تمام اعضاى خانواده كه از چند روز شروع كرده بود در
روز اول عيد اماده ساخت
من كه از ذوق پدر جانم در خريد تكه ستنگ راضى نبودم با مفلر
انبوع غم غبار الود لباس ابى رنگ را با خود داشتم ديگر نا وقت
بود چاره نداشتم غم را به فراموشى سپردم ، فردا روز عيد بود
بعد از امدن پدر جان از نماز عيد من كه لباس ابى رنگ را بر تن
داشتم
چشمان همه به من خيره شد و انتخاب پدرم كه اين تكه ستنگ بى گل
و خال بود با ديدن من شاد شد گفت جان پدر لباس ات مقبول است و
تمجيد كرد
من جاى انتخاب پدرم ساكت ماندم روى زمين كنار مادرم از بى
خوابى شب خميازه مى كشيدم
خواهرم هم با لباس ابى رنگش امد و سلام كرد ، ما هر دو از لباس
عيد خود راضى نبوديم در اين وقت مادرم به من گفت تا قنادى على
اغا هزاره كه نزديك خانه ما بود بروم كه در قندانى ما بوره
نبود تا بوره بخرم و قيماق خانگى هم بياورم من كه تنها نمى
خواستم بروم خواهرم را با خود بردم ، در راه ی كوچه بچه هاى
هم سن و سال كه تيز تيز به ما خيره شدند بين خود گفتن واه هر
دويش امروز بيرون شدند نازنين ها كجا استيد ديكرش گفت اين مرغ
هاى خانگى كم ديد استند من با همان تندى نگاه كردم بى كلام و
خاموش از نزديك انها
تيز تيز دور شدم احساس كردم زبانم با تنم بيگانه است
نزد قناد كاكا على هزاره امديم در حاليكه او بر لباس ابى رنگ
ما خيره شده بود ، گفت چه مى خواهيد دختر ها مقبول من گفتم
كاكا بوره مى خواهم قيماق داريد ؟ جان كاكا دارم ، او در حال
كه بوره را در ترازو انداخته بود وزن مى كرد گفت واه چقدر لباس
هاى مقبول پوشيدى من كه مى دانستم سخن كاكا هزاره نيشخند است
گفتم تشكر در حال كه چشمانم تير و بير شد استاده و ساكت ماندم
تا بوره را بگيرم در اين وقت كاكا هزاره با كنجكاوى گفت ! لباس
ها خو مقبول است ولى چرا گردنت را در اين دنيا بسته كردى و
خنديد ؟
من گفتم اين ريسمان نيست اين مفلر است صداى ان و چهره شاد با
نيشخندش را سال هاست به خاطر دارم و اين سخن نيشخند كاكا
هزاره تا حال طنز فاميلى شد
من با خواهرم كه خاموشانه با تأثر به ذوق پدرم مى خنديديم در
راه افتاديم تا زود بوره را به خانه برسانيم و تمام راه را ما
خنديدم كه كاكا على بيچاره مفلر را خيال ريسمان كرده است خانه
كه رسيديم ديگر از پوشيدن مفلر هم شرميدم براى مادر و خاله شا
گل قصه كرديم ، مادرم كه نمى خواست ذوق پدرم را نكوهش كند ،
خنديد و با خاله شا گل پوس پوس كرد و جدى نگرفت كه چنين خاطرات
در رگ و پودم چه ماندگاراست ، تا امروز ان خاطرات لباس ستنگ را
با خود دارم .
كاشكى ! پدرم دوباره در همان حويلى سمتى ،اسمان ابى، عيد شاد
با ميوه هاى عيدى روى ميز صالون
و بير و بار مردم كوچه و رفت امد با شادى در خانه ما و شهر ما
دوباره تكرار مى شد ولى بيدرنگ سالهاى جنگ تباه كن در ديارم
روى خاطرات ام را انبوه خاك جنگ در جوى بار خشك و بى آب در روى
درخت ها و سبزه هاى زرد و دود غبار الود راكت و بم ، هجرت و
زلت نمى گرفت تا گلواژه هاى شيرين و ماندگار خاطرات ام را طورى
قلم مى زدم كه شادى ها و لبخند ها را به قلب ها هديه مى كردم
مثل شاعران و نويسنده گان گذشته همچو حافظ شيررازى ، رودكى ،
مولانا بزرگ ،فردوسى وديگران كه غزليات شان بيشتر. عاشقانه به
صنم غنچه لب ،به باغ و بوستان ، به عشق ايمان مى سرايدن كه
متفاوت تر از شاعران و نويسنده گان
امروزى است متاسفانه شاعران امروزى كه همه بيشتر حماسى مى
سرايند از مرگ ،از درد ، از جنگ حتى امروز در جهان از وحشت
ويروس كرونا كه فراگير شده است و مردم را تهديد به مرگ مى كند
و من پشت پنجره ى زندان قرنطين به ارزوى صلح و لباس ستنك ابى
رنگم را در آسمان آبى رنگ تكرار مى كنم .
ايكاش! روی دامان پاره پارۀ اسمان تاريك ديارم ستاره هاى به
لسى ابى رنگ را مى دوختم و دوباره عيد شاد صلح و ثبات را در
همان فضا با خانواده ، خاله شاگل ، پدر جانم مى داشتم ولى
افسوس كه انان ديگر با ما نيستند جهان فانى را وداع گفتند روح
شان شاد باد
روز مرد به مردان و پدران مبارك
زرغونه "ولى" جرمنى 21.05.2020
|