green parel

 
 

 

صالحه محک یادگار

   

با بانوى فرهيخته كشور اشنا شويد

 

مادران ،خواهران و هموطنان عزيز! معرفى  بانوى فرهيخته كشور وهمكار قلمى سايت مرواريد سبز  را برايتان پيش كش مى نمايم كه خالى از دلچسپى نيست ، پس علاقمندان قلم و كتاب بخوانيد

بانوى ادب قلم كشور را كه بسيارى از داستان هاى دلنشين وى از درد هاو رنج هاى بانوان كشورتحرير گرديده كه با ظرافت و زيباى نوشتار حروف و جملات در داستان ها بشكل  مرواريد بار پهلوى هم چيده شده است ،  در دل خواننده چنگ  مى زند و خواننده را در صحنه روياى مجسم مى سازد ، ارى اين بانوى قلم بدست كه كار روشنگرى را با انگشتان ظريف  ولى استوار ومقاوم داشته و  با نوشتار هاى ادبى خود دراين عرصه كار مثمرى را انجام مى دهد كه مى توان با قلم وأدب شاعرانه راه رشد خشونت عليه زنان را تا اندازه بسته نمود و راه را بسوى روشنى خروج از تاريكى براى بانوان كشور به ارمغان مى اورد ، اين بانوى فرهيخته

 صالحه « محک » (یادگار ) بنت عبدالحکیم « رحمانی »  نام دارد و در شهر کابل چشم به جهان کشوداست وى كه تحصيلات ابتدائيه را الى ختم دوره ثانوى در سال ١٣٥٦ از مكتب ليسه عالى ملالى 

به پايان رسانيده و در  سال ١٣٥٧ روانه دانشگاه دالمعلمين سيد جمال الدين افغان شده است كه بعد از فراغت از سال ١٣٥٩منحيث معلمه در مكاتب مختلف شهر ﻛﺎﺑﻞ ايفاى وظيفه نموده كه اخرين محل كار وى ليسه ابوالقاسم فرودسى بوده  ودر جريان كار جهت فراگيرى ادامه تحصلات بلندتر شامل دانشگاه ﻛﺎﺑﻞ شده است در سال ١٣٨٣ به سويه لسانس سند فراغت گرفته  ، بنا به شايسته گى كه داشته مسحق تقدير نامه وزارت تعليم وتربيه گرديده ولقب معلم ممتاز را كماهى نموده است ،

محترمه صالحه "محك " متاهل است وهمسفر زندگى وى محترم انجنير نورمحمد "محك" مى باشد  

ثمره  ازدواج اش سه فرزند است ، وى

 علاوه بر آن ، علاقمندی خاص به مطالعه و نویسندگی داشته و مضامین متعدد به رشته تحریردر آورده که در جراید مختلف از جمله روز نامه انیس به چاپ رسیده است.

هیت تحریر و متصدی صفحه دردی از درد ها در مجله بانو ناشر اندیشه زنان افغان در اروپا میباشد

کتاب زنان افغان زیر شلاق خشونت اقبال چاپ یافته

و کتب متعدد اماده به چاپ دارد.

از بانو صالحه "محك" ياد گار ابراز امتنان مى نمايم كه مصاحبه را با ما جهت نشر در سايت مرواريد سبز متشكرم موفقيت هاى بيشتر برايشان تمنا دارم .

 

( تهيه و ترتيب زرغونه " ولى " ) 

 _ درد جدایی:

يك و نيم سال از ازدواج ما گذشته بود كه ميلاد پسركم تولد شد ، در همان شب و روز رحمان هم ، در يكي از رياست هاي دولتي به حيث مامور مقرر شده بود.

ديروز واري بياد دارم ماه سرطان بود؛

هوا گرم و درجه حرارت روز تا روز بلند ميرفت ، اتاقك ما تنگ و تاريك بود يك پنجره اي يك متر در يك متر مربع شكل داشت شيشه هاي ان شكسته بود و در چوكات شكسته ان پلاستيك كوكه كرده بوديم مثل هميشه أهنگ دوست داشتني ام را ( اي جان من فدايت .... عمرم به اخر امد ؛ از احمد ظاهر فقيد ) را سوت ميزد . آنقدر زيبا با دهن سوت و اشپلاق مي نواخت كه روح آدم را نوازش ميكرد . بر روانم تإثير عجيبي ميكرد و اين سرود تا مغز استخواهم ميرسيد و أنرا با قلبم احساس ميكردم ، و هرروز عصر كه از وظیفه می آمد و از پله هاي زينه بالا مي أمد به شنيدن سوت هايش در هر كار كه ميبودم ؛ چون پرنده اي سبكبال در پرواز ميامدم و سر راهش مي دويدم و هر دو عاشقانه يكديگر را بغل ميزديم.

و هر صبح كه از خواب بر مي خاست ، همين أهنگ را سوت ميزد و چاي جوش را پرأب ميكرد بالاي أجاق گازي ميگذاشت و خودش كمي ورزش ميكرد و در ترموز چاي دم ميكرد و خود را آماده ساخته من و ميلاد را ميبوسيد و پي كار روزانه اش مي رفت.

عصر باز همان أهنگ را سوت ميزد و از پله ها بالا مي آمد، ياد أن روز ها بخير چه دنياي مملو از عشق و عاشقي داشتيم.

گرمي به شدت تمام بر سنگ و شجر ميكوبيد ،مجبور شدم كلكين را كه در يك چپراس أويزان بود باز كنم ، همان شب از دست بنگس پشه دربيخ گوش ما تا سحر نخوابيديم ، پلك هاي ما كه بسته ميشد پشه خود در سر و روي ما ميرساند و نيش ميزد.

هنوز خواب رفته بودیم که دست و پاي ما گر ميگرفت ؛ مثلكه در بين قوغ أتش داخل شده بود ميسوخت. پشه با صداي منحوس خواب را بر ما حرام كرده بود

خوش بودم كه گهواره ميلاد پشه خانه داشت ورنه ، طفلك بي زبان را به عذاب ميكرد .با وجود همه كاستي ها يكديگر را عاشقانه مي پرستيديم ،و هردو عاشقانه يكديكر را بغل ميزديم. و تمام مشكلات زندگي را در چهره زيبا و نمكي ، قد بلند و چهار شانه و خوش تيپ اش بدست فراموشي مي سپردم.

در دومين سالگره عروسي ما توانستم يك تحفه زيبا و با ارزش ( ماشين ريش تراشي برقي ) براي عزيز دلم رحمان بخرم ،

از اين تحفه بي حد خوشحال شد ، و مثل هميشه مرا بغل زد و تشكری كرد و قهقه خنديد ؛ تمنا جان يگانه عشقم ؛ اين تحفه ات زيبا ترين و قيمتي ترين تحفه اي است كه در عمرم دريافت كردم ، ( عزيزان خواننده شايد براي شما خنده أور باشد ؛ اما براي ما مردم غريب كه با معاش بخور نمير ماموريت يكماه را به سختي ميگذارنيم و از أن كرايه خانه هم ميدهيم خيلي تحفه قيمتي و با ارزش بود.)، ما مردمي هستيم كه غير از تحصيل و دانش ديگر چيزي در چانته نداريم ، بلي چيزي داريم كه در اين أشفته بازار امروزی كشور ما كار امد و خريدار ندارد.

من و رحمان هردو از پوهنتون كابل در سال ١٣٨٩ فارغ شديم ، تمام دوائر دولتي را و هر در ی را كوبيديم ، همه يك جمله را تكرار ميكردند ، سابقه كاري نداريد

همان جمله «هرکس که اسلحه در دست وخاین به وطن و ملت بود قهرمان است .

در حاليكه كسي كه پول داشت و زر اسناد فاكولته ها را مي خريد و در بلند ترين پوست هاي دولتي مقرر مي شد ، اما مردم غريب ، ديپلوم بدست در پي كار سرگردان بودیم و جوان دیپلوم بدست در جاده هاي شهر به دست فروشي مي پرداختیم.

رحمان هر صبح که بيدار ميشد ، نغمه هاي دلنشين را سوت ميزد روح ام را تازه و جسمم را قوت و انرژي مي بخشيد.

ديگر عادت داشتم كه صبح ها از صداي سوت و ماشين ريش تراشي أن بيدار شوم . اصلأ اين دو صدا با هم همأهنگ شده و شنيدنش اش برايم به يك امر حتمي مبدل شده بود ، با اين صدا ها موجوديت يگانه عشقم را در نزديكي ام احساس ميكردم.

رحمان مثل هميشه با همان سوت ما را مي بوسيد و با لب خندان از خانه بدر شده ، بسوي جاده روان مي شد تا در سرويس مامورين به محل كار خويش برود.

شايد بيش از بيست دقيقه از رفتنش گذشته بود كه يك صداي مهيب خانه گك ما را لرزاند و خاك و گرد از سقف بر سر و روي من ميلاد باريدن گرفت ، سراپايم را وحشت فرا گرفت ، با دست پا چگي میلاد را بغل زده از پله ها پأئين شدم . مثل هميشه خود را دو لا و قات كردم از دروازه گك حويلي بيرون شدم ، بسوي جاده به دويدن شدم . سر و صدا ، ناله و شئون زنان و كودكان به گوش ميرسيد ، بير و بار و ازدحام مردم زياد بود أژير موتر هاي پوليس و امبولانس فضا ی شهر کهنه کابل را رعب أور ساخته بود ، بوي مرگ و تباهي به مشام ميرسيد، به خود نمي فهميدم جيغ ميزدم و از ميان مردم خود را بداخل جمعيت رساندم ، أه ! خدايا زن و مرد و كودكان همه غرق در خون توته هاي گوشت دست و پا در همه جا پخش شده بود . گفتند ؛ انتحاری در سرویس مامورین خود را انتحارکرد.

يك دست در زير پايم شده بود وارخطا پايم كه غرق در خون بود دور كردم ، أستين آن مانند پيراهن رحمان بود . پا هايم سست شد ديگر نفهميدم

صداي گريه ميلاد به گوشه ام رسيد ، به زحمت چشم هايم را باز كردم ، به عجله ميلاد را گرفتم و در گوشه اي نشتم خواستم چادرم را بروي سينه ام كشيده و ميلاد را شير بدهم ، متوجه شدم ، در سر چادر و در پا بوت ندارم ، حتمأ چون ديوانه ها سر و پاي لچ از خانه بدر و بسوي جاده روان شده بودم.

تلو تلو خوران ، با قدم هاي لرزان از ميان جمعيت مردم كه همه مصروف جمع أوري توته هاي بدن دوستان و أشنايان خود بودند ، راه برای بیرون رفت باز کردم و خود را به زحمت به خانه رساندم ، از اينكه همه عابرين در خيابان مرا نگاه ميكردند ، خيلي شرمنده و خجالت شده بودم.

از دروازه چوبي كوچك خود را دو لا كردم و داخل حويلي شدم ، همانجا بروی زمين چون مرده دراز كشيدم ، و ميلاد پي هم ميگريست و خاموش نميشد ، زير قولم انداختم تا شير بخورد ، خودم بيهوش شدم

ظهر بود از شدت گرمي از سر و رویم عرق میریخت به هوش آمدم

صداي گريه و فرياد ميلاد بگوشم رسید . به عجله برخاستم و اطرافم را نگاه کردم طفلک لخچک کرده خود را در سایه دیوار رسانده بود.

نمیدانستم چرا در روی حویلی هستیم ؛

مثليكه خواب ديده باشم كم كم ازدحام مردم ، جاده مثل یک سایه در نطرم مجسم شد ، هرقدر كوشش كردم ديگر چيزي را بياد نياوردم

ديگر رحمان عزيزم را نديدم ، هميشه چشمم بدر است كه يار و عزيزم رحمان كي از در ، در أيد

روز ها به رخت شويي در خانه هاي محل مصروف هستم ، شب هنگام كه مانده و ذله بخواب ميروم صداي سوت رحمان ؛ اي جان من أسيرت ، عمرم به أخر آ مد ... را ميشنوم و از خواب مي پرم ، اطرافم را جستجو ميكنم ، اما از يار و عزيزم خبري نيست ، اشك هايم در اختيارهم نيست تا صبح از ديدگانم ميريزد . وقتي چشمم پُت ميشود كابوس مي بينم ؛ رحمان با چهره مغموم و گرفته و خيلي نا راحت ؛ گله أميز ميگه عزيزم ؛ از من همان يك دست باقي مانده بود، بايد دفن ميكردي

هر دم كه از دوري ام رنجور ميشدي بر سر تُربتم مي آمدي ، خير حالا هر لحظه در كنارت هستم.

وحشت زده بيدار ميشوم و تا سحر ديگر خواب ندارم از شدت گریه چشمانم میسوزد

گاه گهي صداي ماشين ريش تراشي از حمام بگوشم ميرسد .با نوك پنجه أرام أرام پشت درب حمام ميروم ، صدا بلند تَر ميشود ، با ترس و لرز آهسته دروازه حمام را باز ميكنم ، سويج برق را ميزنم با نگاه هاي مملو از یآس متوجه میشوم که از رحمانم خبري نيست ، همان جا زار زار گريه ميكنم و بر طالع خود نفرين مي فرستم.

صالحه محک یادگار

سويدن