خاطرات تلخ ام از دوره جنگ افغانستان !
هموطنان گرامی !
یک از خاطرات تلخ جنگ به پاسخ نوشته دوستی از صفحه وزین مسنجر
دنیای جوانان دریچه بهار اروپا است .
سلام به شما دوستان این صفحه وزین !
گرچه آزادی بیان است هر کس حق دارد نظر خود را شریک نماید ، ولی به
نظر من اصلن جنگ نابودی است که یکی از عوامل جنگ در افغانستان عدم
اتفاق و اتحاد است .
حالا ! ما بحث های سیاسی را به وحدت اتحاد تعریف نمی دهیم ، ولی در
وضعیت موجود نجات مردم مطرح است نباید در مقابل همدیگر با چنین بحث
ها که دیوار آهنین در مقابل همدیگر می سازیم و عبور از آن دیوار
آهنین ممکن نباشد .
شما ! خاطرات تلخ را به یادم آوردید که این حقیقت است و مستند .
من در مورد این بانوی که از منزل ۶ مکروریان خودش را انداخت ناهید
نام داشت ، در بلاک همسایگی ما و در مقابل بالکان ما در کنار مکتب
ابوالقاسم فردوسی قرار داشت.
ای وای ! که چه روز های سخت و دشواری بود!
مختصر می نویسم.
روز های جنگ و انفجار ، روز های قتل و کشتار ، روز های که ناله های
مردم به آسمان بلند بود ، شنونده ی نداشت ، نه ملل متحد بود ،نه
حقوق بشر ،نه جامعه جهانی ، خون در کوچه و بازار شهر جاری بود ، هر
لحظه انتظار مرگ را می کشیدیم ، وحشت و گشت و گذار مجاهدین بدون
یونفورم با لباس های شخصی ، موی های دراز در سرک ها و بلاک ها
بیشتر شده بود . ما ها پنهانی از پشت پنجره های مکروریان به آنها
نگاه می کردیم و خود ما را پنهان می نمودیم . یکروز قبل در بلاک ما
که دو زینه دورتر در نزدیک زینه ما بود، راکت های کور در خانه یک
همسایه ما که کارگر بود ، شاید شش اولاد داشت، اصابت کرد و پارچه
های گوشت شان از دور و بر بلاک پیدا شد، چرا که در اخیر بلاک این
آپارتمان موقعیت داشت یکی از راکت های کور گلبدین حکمتیار مستقیم
در خانه او اصابت و داخل شد و انفجار کرد .
مردم وحشت زده شدند هنوز فکر می کردیم که باید شهر را ترک کنیم ،
در شهر ماتم بود ، هنوز اشک ما در چشم با اصابت این راکت و دیدن
این حالت خشک نشده بود ، باز هم شب دامن سیاه گسترد ، شیشه الکین
را پاک کردم ، تیل انداختم پلته انرا کنترول کردم که تیل ها در آن
وقت فروشنده ها بخاطر به دست آوردن سود بیشتر آب گد می کردند که
مشکل به روشن ماندن چراغ ها می شد و تیل خراب بود الکین دود می
کرد، وقتی مطمین شدم که دود نمی کند گذاشتم ،دسترخوان را هموار
کردم دراتاق خواب که ما در آلماری لباس اتاق خواب با توشک های
اسفنجی ( موضیع )جای امن برای اولاد ها و خود ساخته بودیم که از
اصابت راکت در بیرون خانه از چره راکت نجات بیابیم ، شاید هم این (
جای امن ) در داخل الماری لباس ما که بزرگ بود کمک نمی کرد اگر
راکت مستقیم در خانه ما اصابت می کرد آنوقت قصه ختم بود .
انروز هایکه برق نداشتیم ، مثل امروز برق ها قطع شده بود ، نان را
در چراغ ضعیف و کم نور الکین با دلهاره گی صرف کردیم . شاید ساعت
ده بجه شب تاریخ 8 ثور 1991بود که همه با نگرانی های که راکت
انداخت نشود می خواستیم بخوابیم که از بلاک پشت سر بلاک ما 16
مکروریان سوم صدا بلند برامد و غالمغال شد .
در
تاریکی شب چیزی را نفهمیدم فقط صدای غالمغال و کمک ، چقدر سخت است
کسی کمک بخواهد و نتوانی کمک کنی ، یکباره دیدیم که خاموشی شد اما
بطور کل نه ! ولی فردا ما فهمیدم که سربازان پسته مکتب ابولقاسم
فردوسی که تقربیا در مقابل بلاک ۱۶ مکروریان ۳ قرار داشت در منزل ۶
بالای دختر ۱۴ ساله می خواستند تجاوز کنند که این دخترک خود را
پایان انداخته است یعنی سربازان این دختر را می شناختند و نشانی
کرده بودند و این پسته گفته شد که مربوط قسیم جنگل باغ بود و آنها
عساکر قسیم جنگل باغ مسوول در ناحیه نهم بودند این سرباز ها متوجه
شده بودند که این دختر در کدام خانه زندگی می کند پدرش کارمند از
دوره دموکرات ها بود.
گفته شد یک گروپ همین سربازان به خانه آنها در تاریکی شب تک زدند و
داخل شدند ، دختر به طرف بالکان فرار کرده بود زمانیکه این مردان
مسلح در جستجوی این دختر می شوند چراغ را با لگد خود می زنند ،
چراغ خاموش می شود در تاریکی که وحشت حکمفرما بود شاید هم خواستند
به دختر دست بزنند یا محکم بگیرند ، یا هم با خود ببرند که دخترک
از ترس خود را پایان انداخته بود ، اینکه که روزانه چه اتفاق
افتاده بود ، کسی نفهمید ، چرا که در آن وقت تاره از آمدن مجاهدین
شده بود ، هنوز مردم به شرایط چادر و ریش عادت نکرده بودند ، مردم
آزاد بودند ، روزانه بیرون می رفتند ، در بالکان خانه های شان می
نشستد ، شاید در موقع هایکه اینها در بالکان خانه شان یا هم بیرون
که می برامدند سربازان اطرافی که تعداد بیشتر شان در روستا ها و
کوه ها سال های دراز را سپری کرده بودند ، در شهر آمده بودند از
جانب دیگر همیشه تعصبات مردم روستایی در مقابل شهروندان پایتخت
نشین بنام مردمان ازاد و کافر بیشتر بود حتمن این سربازان نا بلد
با فرهنگ شهری متوجه مردم شهری بودند بخصوص برای دیدن زنان شهری در
کابل حیرت زده می شدند مانند طالبان امروز که چندان تفاوت کلان با
گروه مجاهدین قبلی ندارند، بلکه بیشتر افراطی و تند رو هستند و
این دختر نوجوان را در نزدیکی خانه شان که روزانه ما از نل های آب
زیر بلاک آب می گرفتیم او هم حتمن برای آب کرفتن بیرون رفته بود
سربازان متوجه او شده باشند و این واقعه المناک که قلب تاریخ سیاه
وحشت و ظلمت را بار دیگر شکافت و با خون ناهید رنگین شد صورت گرفت
.
در آن زمان مثل امروز روشنفکران و مترقیان کشور را ترک می کردند
کسانیکه مجبور بودند و یا نمی خواستند بنا بر احساس بلند وطندوستی
با قبول تمام مشکلات خاک را ترک کنند هنوز تعدادی روشنفکران که
امکانات فرار نداشتند در کابل و ولایات کشور بودند .
بلی ! فردا انروز تعداد از مردم و همسایه گان به رسم اعتراض جنازه
ناهید شهید نو جوان را که نو گل باغستان را که با باد تند ناگوار
پر پر شده بود به طرف مطبعه با داد خواهی و اعتراض رفتند و
خواستار گردیده اند تا قاتلان دستگیر شوند ، ولی اینکه در آنجا باز
هم سربازان ناحیه نهم شهر کابل بالای مردم و تابوت ناهید شهید تیر
اندازی کردند و کسانیکه جنازه را حمل می کردند از محل فرار کرده
بودند ، بقیه معلوم نشد ، بعد از این حادثه مردم وحشت زده شدند این
اعتراض مردمی توجه دولت مجاهدین را جلب کرد آنها به مقابل خواست
مردم پاسخ دادند در کنار مردم ایستادند و به دفاع از مردم مسوول
ناحیه ۹ را تبدیل کردند حالا نمی دانم کجا ولی از حوزه ۹ تبدیل
شدند و گلیم سربازان بی سر و پای قسیم جنگل باغ در منطقه روشنفکران
کابل یعنی بیشتر مکروریان ها جمع شد ، ولی اهیسته اهیسته وضعیت
امنیتی شهر بهتر شد .
در آنزمان هم مثل حال مردم از دوره دموکراتیک یک حکومت تندتر
اسلامی را تجربه می کردند مثل امروز با سقوط جمهوریت و تکنو کرات
ها سخت بود که مدیریت نظام با تنظیم ها ی هفت گانه و هشت گانه که
همه خواهان تقسیم قدرت بودند و حق خواه در سیستم بودند در حالیکه
نه تنها تجربه کار دولتداری نداشتند بلکه بیشترین شان از سواد بی
بهره بودند یا سواد کامل نداشتند مثل امروز که بدتر از آن دوره است
، دشوار بود که جنگ های قدرت طلبی تنظیم ها و مخالفت های درونی شان
که هر روز اوجگیر و بیشتر شده بود و مردم قربانی این همه کشمکش
های تنظیمی بودند .
ما روز های تلخ ترور مردم و انداخت راکت های گلیدین حکمتیار را در
شهر کابل فراموش نمی کنیم همیشه نفرین می فرستیم حکمتیار که
روزانه ۳۰۰۰ راکت در شهر کابل انداخت می کرد ، مردم را قتل عام کرد
هر گوشه شهر روزانه صد ها تن در انداخت راکت های کور شهید می شدند
شهر به ماتمسرا مبدل گشته بود از جانب دیگر شهر کابل که میان تنظیم
های جهادی تقسیم شده بود رهبر هزاره ها و منطقه که مربوط جهادی های
ملیت هزاره بود ظلم نا روا بالای مردم کردند روایتی از دوستان ما
که خانواده نظامیان دولتی حکومت جمهوری دموکراتیک بود در منطقه
باغ بالا زندگی می کردند که همسرش بار دار بود ، روزی ما به دیدن
آنها رفته بودیم با ترس و لرز و قبول ریسک کنترول از جانب پوسته
های هزاره های منطقه ، من که با موتر اولین بار بود در کوچه های
بلند با ماشین آمده بودم می ترسیدم و گفتم من این خط را پیاده می
روم چرا که خانه آنها سر تپه بود ولی همسرم با لحن تند به من گفت
در ماشین بمان که افراد پوسته ها متوجه شود مشکل خواهد برایما پیش
آمد و تاکید کرد که صورتم را بیشتر بپوشانم من که وحشت زده بودم
بدون کدام حرف قبول کردم زمانیکه بالاخره رسیدم در خانه دوست ما
همینکه نشستیم قصه شروع شد از ما پرسان کردند گفتیم وضعیت ما خراب
است نمی دانیم کجا کوچ کنیم که امکانات هم نداریم به همین قسم آنها
شروع کردند به شکایت و اینطور قصه کردند ، ( شب گذشته ساعت ده بجه
یکی از همسایه های ما که همسرش بار دار بود باید برای زایمان به
بیمارستان ملالی زیژنتون که قبلن بنام زایشگاه یاد می شد طبق معمول
شوهرش تکسی را می آورد می خواهد همسرش را با درد طاقت فرسای
زایمان به بیمارستان انتقال بدهد که از جانب پوسته هزاره ها در باغ
بالا توقف داده می شود ، عساکر این پوسته زن را با مرد به پسته می
برند نزد قومندان شان ، مسوول یا قومندان این پسته با دیدن این زن
باردار شهری از این مرد سوال کرده که کجا می روی با این زن مرد در
حالیکه ترس وحشت داشت از جانب دیگر همسرش از درد زایمان داد می زد
به قومندان گفت که صاحب می بنید که زنم مریض است بیمارستان برای
زایمان می برم قومندان با تمسخر می گوید که ما زایمان زن را به چشم
ندیده ایم باید زن تو در مقابل چشمان ما طفل را ولادت کند ، این
مرد نا توان را که از غرور مردانگی اش کاسته شده بود دست و پای او
را در حالیکه بسته کرده و لت و کوب می کردند او عذر و زاری می کرد
که این کار را نکنید ولی آنها اعتنایی به حرف های ان مرد نکرده اند
و انرا به مرگبار می بندند ، همسرش هم با درد و ترس وحشت که داشت
با طفل که در بطن اش بود در مقابل چشمان این جنایتکاران جان باخت
و گفت که حالا نمی دانیم مرده و زنده اینها کجاست و تمام کوچه را
ترس و خاموشی فرا گرفته بود کسی در سرک ها دیده نمی شدند او گفت
حالا ما وحشت زده هستیم که چطور کنیم ایا بیمارستان برویم یا از
اینجا کوچ کنیم بهتر خواهد شد ، آنها هم دیگر چاره نداشتند
بخاطریکه همسرش وقت کم برای زایمان داشت و گفت خانه پیدا کردن هم
مشکل است ، پول هم نداریم که کرایه بپردازیم ، با آمدن مجاهدین در
آغاز همه دولتی های جمهوری دموکراتیک بیکار بودند دوست ما تصمیم
گرفتند که خانم اش در خانه ولادت کنند بدون پرستار و گفت که توان
بر داشت این بی ناموسی را ندارم اگر همسرش بمیرد رضای خداست . آنها
وحشت زده بودند با قصه کردن این وضعیت ما هم وحشتزده شدیم در
حالیکه منطقه ما منطقه خطر ناک راکتباران کلبدین حکمتیار شده بود و
جا هم نداشتیم برای حمایت آنها ما تقاضا کردیم که پس با ما بیاید ،
ولی آنها قبول نکردند از انداخت راکت های در منطقه ما نگران بودند
و از جانب دیگر تعداد اولاد های هر دو خانواده زیاد بود تصمیم بر
این شد که انها در همین خانه خود در باغ بالا باقی بمانند گفت که
هر چه بادا باد نصیب و قسمت ) خوب ما هم وضعیت بهتر نداشتیم که
اینگونه قصه ها و روایت ها وجود داشت که پسته های هزاره های بالای
مردم بسیار ظلم می کنند حتی در سر مردم میخ میکوبن و کوبیده بودند
که من این طور انسان را که در سرش میخ کوبیده بودند و نجات پیدا
کرده بود در مکروریان به چشم دیدم باور نا کردنی بود او افسر نظامی
بود که در نظام جمهوریت کار می کرد حالا کجا کار می کرد نمی دانم
او ذبیع نام داشت که بیچاره از اثر ظلم و میخ کوبی نظامیان هزاره
ها در سرش دیوانه شده بود من از کلکین که عقب بلاک ما بود به سمت
خانه ناهید شهید، دیدم مرد جوان ناله می کند با چهره وحشتناک مو
ها و لباس های تکه و پارچه و در هوای سرد پشت کلیکین خانه ما
خوابید است نگاهی کردم و ترسیدم پنهانی از پشت پرده نگاه کردم که
می لرزد از سرما و گرسنه است من با دیدن این وضعیت که نا راحت شدم
برایش کمپل و شعله که پخته کرده بودم با نان آب در بطنوس برایش
دادم چون ما منزل اول زندگی می کردیم در حالیکه می ترسیدم ولی دلم
می سوخت فراموش نمی کنم ان مرد نظامی را که تا حال ذهنم را می کاود
او افسر دیوانه بیچاره که خانه اش در همان بلاک ناهید شهید بود با
وجودیکه تکلیف اصحاب داشت ولی مادر و خانواده خود را در همان بلاک
می پالید ،
او که نزدیک بلاک می شد تمام همسایه ها می ترسیدند و هیچکس او افسر
دیوانه بیچاره را در خانه خود هم جا نمی داد، در هوای سرد در
بیرون استراحت می کرد پشت بلاک صدا می زد مادر جان پدر جان کجا
هستید ما که شب خواب نداشتیم همسرم رفت او را با باغبان بلاک در
زیر زمینی بلاک برایش جا جور کرد کمی از هوای سرد نجات بیابد که
بعد ها معلوم شد خانواده اش در همان بلاک زندگی می کرده و فرار
کرده بودند آنها فکر کرده بودند که پسر شان کشته شده است بعد از
چندی نفهمیدم که این جوان چه شد آیا زنده ماند یا از سردی هوا مرده
است بیشتر معلومات ندارم ، ولی تا حال در مغز من حک شده است با
خود میگویم دیدن و شنیدن و نوشتن چنین جنایات چقدر دشوار است و
دردناک که از چشم هر انسان با احساس اشک می ریزد و قلب اش را پر
خون می کند .
من تعجب می کنم ! در نا ملایمت های زندگی ، در نا توانی های انسان
های توانا ، در بی احساس شدن انسان های با احساس که کفته شده است (
انسان را خداوند بالاتر از تمام مخلوقات جهان آفریده و بالاتر از
محلوقات جهان هستند ) چرا یکباره درنده می شوند
که با همین تعریف انسانیت به انسان شک می آورم که انسان چقدر درنده
می شود حتی نسل خود را می بلعد مانند گرگ های گرسنه دهن شان پر خون
است چشم دید های زیادی از درد و جنگ از ظلم و استبداد در کشور دارم
که گنجایش این صفحه را ندارد ولی اینجا قصه را کوتاه می کنم !
بعد از تبدیلی مسوولین این منطقه ناحیه ۹ وضعیت بهتر شد اما ، تمام
مردم کابل بخصوص خیرخانه و مکرویان تحت بمبارد جنرال دوستم و
راکتباران گلبدین قرار داشتند ما هم مکروریان را با یک داستان غم
انگیز دیگری ترک کردیم .
زمانیکه خیرخانه رفتم از او هم بدتر بود چور و چپاول مجاهدین شروع
شده بود ما که چون خانواده مهم نظام جمهوری اعم از نگاه موقف سیاسی
و هم نظامی بودیم با ترس مجبور به ترک شهر کابل در شمالی میان
مجاهدین که از اقارب همسرم بودند با وجودیکه در گذشته روابط
نداشتیم مجبور شدیم که به آنها پناه ببریم من که از چهره های
مجاهدین که قبلن بنام اشرار یاد می شدند می ترسیدم ولی مجبور
بودیم یکی از راه های زنده ماندن بود که آنجا بروم .
قصه های زیاد از جنگ و تجربه زنده گی در شمالی دارم که اگر عمر بقا
کرد خواهد نوشت
من آنجا می دیدم که مجاهدین چگونه برای چور کردن کابل صبحانه دور
هم جمع شده و صحبت می نمودند ، قصه می کردندکه سیلو را چگونه چور
کنیم ، خانه های مردم را را در کارته سه چور کنیم وغیره
ما که کارمندان صادق خدمتکار دور از چور و چپاول دولتی جمهوریت
بودم می ترسیدم ، آنها شبانه با کانتنر های مال از تلویزیون گرفته
تا یخچال و وغیره اجناس را از کابل با خود می آوردند با این وضعیت
ترس من از این چهره ها با ریش و پتو زیاد شد آخر دوباره کابل
آمدیم و سخترین روز ها را کشیدیم کمی آرامی شد ، ولی راکت های کور
گلبدین هر روز مردم را در این گوشه و آن گوشه شهر قتل می کرد.
ما مجبور شدیم دوباره مکرویان امدیم، مردم دیگر با مرگ و ماتم
،فقر و بیکاری عادت کرده بودند ولی مجاهدین با گذشت زمان تغییر
کرده بودند ، نو دولت داری را دانسته بودند با مردم کنار می آمدند
دولت مرکزی در مقابل گروه های افراطی خود شان برای دفاع از مردم
مقاومت می کردند مجاهدین تعصب قومی نداشتند ، همه را به چشم
برابر می دیدند ، پشتون و تاجک و هزاره ازبک نبود ،
پرچمی و خلقی ها را هم در نظام به کار گماشتند و مردم را به آغوش
گرفتند آشتی کردند دروازه های پاکستان باز بود، فراوانی زیاد شد ،
ارزانی شد ، روز گار مردم بهتر شده می رفت ،پنجابی پوشی چادر های
رنگه مقبول در بازار ها زیاد شد ، زنان با فیشن و آرایش ولی با
چادر و پطلون یا پنجابی کشت و گذار می کردند فرار کم شد ولی با
حملات راکتی کلبدین تعدادی مردم هنوز هم فرار می کردند . مجاهدین
تغییر کرده بود روز به روز بهتر می شدند ولی چور و چپاول دارای
عامه توسط دولتمردان شروع شده بود که از جانب رهبری مجاهدین با
وجودیکه محکمه می شدند ولی چشم پوشی ها و روابط شخصی همدر حمایت
چپاولگران قدرت وجود داشت با این همه مردم قبول داشتند همان وضعیت
را که جنگ نباشد
ولی چندی نگذاشت که طالبان با تبلیغ حکومت شاهی و آزادی های دوره
ظاهر شاه مردم را فریب داده کابل را گرفتند و روشنفکران هم در
تبلیغات آمدن طالب نقش داشتند فکر کرده بودند که پس دوباره آزادی
می شود ، ولی زمانیکه طالبان داخل شهر کابل شد و داکتر نجیب ریس
جمهور افغانستان را اعدام کردند که اعدام وی داستان جدا گانه دارد
اعضای حزب به پنهان کردن خود شان شروع کردند همه پراکنده شدند در
حالیکه یکروز قبل گروپ گروپ جمع می شدند و برنامه می ساختند برای
حمایت دولت طالب ولی مایوس گردیده اند .
با وجودیکه روشنفکران و کارمندان سابق جمهوریت که از طرف حکومت
مجاهدین حمایت شده بودند در ادارات دولتی کار می کردند هیچکسی غرض
شان نداشت ولی با وضعیت امنیتی و چور چپاول که در آن زمان وجود
داشت راضی نبودند .
زمانیکه طالبان روی کار شدند از بدترین اش توبه گفتیم بالای
مجاهدین شکر کردیم گفتیم از بدترین اش توبه ، زیرا مدت زمان حکومت
مجاهدین
مانند دوره سیاه طالبان نبود در نظام مجاهدین تعصبات قومی وجود
نداشت . اما شگاف های کاری میان رهبری بوجود آمده بود .
و مهمتر از همه افراد جنگی شان که از اطراف در کابل آمده بودند با
مردم شهر کابل تعصب داشتند وسازش نکردند بخصوص با اعضای حزب
دموکراتیک خلق افغانستان .
او روز های دشوار حملات راکتی کلبدین را فراموش نمی کنم که مردم
خانه های شان را در مکروریان با چه وحشت رها می کردندکه ما هم فرار
کردیم که ما را راکت های گلبدین در وزیر اکبر خان و راه خیرخانه
بدرقه کرد .
چه روز های تلخ مرگ و زندگی بود.
شما با این بحث ها من را به یاد خاطرات تلخ و تیره انداختید ما
فکر می کردیم در آن زمان که بسیار روز های سخت و سیاه است که قدر
هیچ دوره را ندانستیم.
که حالا سیاه ترین روز ها است در افغانستان که خیانت دولت مردان
جمهوریت برای سقوط نظام سیاسی افغانستان جفا بر حق این ملت رنجدیده
است که بر ما تحمیل شد .
از ماست که بر ماست .
از بد بدترش توبه بگوید .
اتحاد اتفاق همبستکی را از آن خود بسازید تا راه چاره را ه های حل
افغانستان از بحران را دریابیم .
گذشته گذشت بر نمی گردد.
آینده را احتیاط .
زرغونه ولی جرمنی 15.11.2022
تشکر
نوت: این نوشته من را هیچ سیاستی ، هیچ ملیتی ، هیچ زبانی ، هیچ
مذهبی به خود شخصی نگیرند چون خاطرات تلخ بود که برای تکرار نکردن
اشتباهات برای اصلاحات در جامعه نشر شده است.
|