green parel

 
 

داستان

 روایت یک نفرین  

 بخش آخر

م.نبی عظیمی

دَ ند شمالی می سوزد، با انگور باغهایش، ارغوانهایش.، کشتزارهایش و چمنزارهای بهشت اش. خانه ها را هم آتش زده اند. خرمن ها هم می سوزند.آدمها هم اگر دیر بجنبند می سوزند. زمین وزمان می سوزد. همه جا می سوزد.همه فرارمی کنند.ما هم باید فرار کنیم. صنم ، صنم کجایی ؟ صنم رفته پشت بام . ازآنجا به مکتب سوخته اش می نگرد، به تاکستان سوختهء ما می نگرد، به زمین های سوختهء ما می نگرد وهای های می گرید. ازدیروز تا حال نه نان خورده ونه آب. فــِق می زند ومی گوید: مادر جان؛ میزها وچوکی های ما سوختند. کتابهای ما سوختند. تاکهای ما سوختند . هستی وزنده گی ما سوخت. همه چیز ما سوخت ودودش به هوا شد. می گوید ومی گرید. .. باردیگر چیغ می زنم : صنم ! صنم ! صنم پایین می شود. می گویم شفیق و ناهید را هم پیدا کن . باید همین حالا برویم. می پرسد، کجا ؟ بدون پدرم ؟ می گویم وقت نداریم . پدرت هم اگر می بود همین تصمیم را می گرفت. دیگر فرصتی نیست تا فروختنی ها را بفروشیم وبردنی ها را ببریم. باید همه چیز را رها کنیم وبرویم  برویم هر جا که دیگران می روند . هر جا که سرنوشت برای ما رقم زده باشد. اما این جا دیگرجای مانیست...                                                                                                                                                                                    چاشت روز است که از خانه می برآییم . در بیرون قیامتی برپاست . جنگ به اوج خود رسیده است.بگرام تا کنون چند باردست به دست شده ، دسته یی عقب می نشیند ودسته یی پیش می آید . مرگ درهمه جاکمین گرفته. تجاوز وخشونت اززمین وآسمان می بارد. سروصدا فراوان است. صدا ها باهم مخلوط شده وقیامتی برپا کرده اند :صدای  صفیر گلوله ها وشراپنل هایی که از این طرف به آن طرف پرواز می کنند. صدا های التماس، ناله، داد وفریادو صداهای نفرین ودشنام و فضیحت زنان وکودکانی که از خانه وکاشانهء شان رانده شده و بسیاری آنها هنوزاز سرگردانی جاودانه ء خویش آگاه نیستند. انگار صحرای محشر است. مردم می دوند. ما هم می دویم. یکساعت، دو ساعت ؟ نمی دانم .ولی سر انجام از جنگ دور می شویم و به محوطهء بازی می رسیم:  ازدحام است . ازدحام زنان، کودکان و پیرمردان.  هرکس بقچه یی یامرغی وخروسی دربغل دارد. پیش رویم مرد محاسن سفیدی نشسته است که شکمش سوراخ شده ،ناله می کند. رنگش مثل برف سفید شده. کنارش زن جوانی نشسته، سبزه است وخوش آب ورنگ. دستمالی به پیشانی بسته، پیراهن کتانی پوشیده، موهایش را می کــَند، برسرش خاک می افشاند و چهره اش را با ناخن می خراشد. پیش روی او کودکی که دستانش  از نوک انگشتان تا آرنج سوخته، بَغ می زند. زن میانسال همراهش که دیگر شیمهء گریستن ندارد، زن جوان را نشان می دهد و می گوید، همین حالا خبرشده که طفلش از دامنش در جوی آب افتاده. بیچاره طفلکش را دردامنش پیچانده بود، آهی می کشد ومی گوید"قار خداس از بدیدترش توبه." از شنیدن این قصه اشک همه سرازیر می شود. کافر که نیستند آخر. من هم می گریم وزیر لب می گویم : چون بد آید هرچه آید بد شود/ یک بلا ده گردد و ده صد شود..                                                                                                                    

 

سرانجام به کابل می رسیم. درکابل برای ما جا نیست. کابل را زمستان زودرسی فرا گرفته. سرها درگریبان است وکسی نیست که سلامت را پاسخ دهد. راه جنوب وغرب هم به روی ما بسته است. مجبور می شویم به شرق برویم، در آنجا هم برای ما جا نیست . اصلاً در هیچ نقطهء کشور برای ما جا نیست. هرجا که می رویم : " زمین وآسمان با ما به کین است". نا چار می شویم ومی رویم به آن طرف مرز، در کمپ " شمشتو "؛ اما دراینجا هم کسی به کسی نیست. کونان؟ کو سر پناه؟کو ابری تا بگرید؟ درعوض خورشید است که از صبح تا شام به تو زل می زند وبریانت می کند، مثل ماهی در کرایی. تا چشمت کار می کند، کودکان برهنه ونیمه برهنه را می بینی که در پیش روی زاغه ها می دوند و با توپ فرسوده یی فتبال بازی می کنند. تا چشمت کار می کند، خاکروبه است ومگس است وعرق و کثافت وازدحام زنانی که برای گرفتن یک سطل آب از تانکر، سر ودست همیگر را می شکنند: یارب این رخنهء دوزخ به رخ ما کی گشود / که زمین در تب وتاب است وزمان می سوزد

 

تازه سروسامان گرفته ایم : زاغه یی داریم ونانی وآبی. به دختران وپسران کمپ؛ زبان فارسی درس می دهم. در بگرام هم که بودیم، معلم زبان بودم. شبها خیاطی می کنم. راستش از هیچ کارشرافتمندانه یی روگردان نیستم. به مشکل قوت لایموتی پیدا می کنم.  شوهرم هنوز نیامده. از خواهر زاده ام فرهاد هم خبری نیست که نیست.خدا می داند که کجا هستند وچه می کنند.به طرف صنم می بینم ودلم برایش خون می شود. اما او آرام است. گلد وزی می کند و برای خودش آرام آرام زمزمه می کند، با سوزی که جانم را ازغم لبریز می کند : ستاره سر زد وبیدار بودم/ دَه پای رخنهء دیوار بودم/ دَه پای رخنهء دیوار مردم / هنوزهم انتظار یاربودم... صدای زنی آواز اورا قطع می کند. می گوید : دختر جان مُردم ازتشنه گی....یک گیلا س آب دارین ؟ سربر می گردانم ، پیرزنی است که زمانه جای پاهای خود را با خط ها ونقطه ها وشیارها وچین ها وشکن ها برصورتش نگاشته است. پیرزن متشخصی است واز لباس وجواهراتی که به دست وگردن دارد، پیداست که از اردوگاهیان نیست، بل ازما بهتران است...صنم گیلاس آب را به دستش می دهد.پیرزن آب را می نوشد ، تشکر می کند وبا نگاه گرم و خریدارانه یی به روی صنم نگاه می کند. .

 

پیرزن، حالا تقریباً هر روز می آید. هربارکه می آید پاکتی از میوه باخود می آورد وبه دست ناهید می دهد. از آمدن ورفتن پیرزن تعجب نمی کنم. مردمان زیادی روزانه به دیدن ما می آیند. از مدد کاران اجتماعی وسازمان های خیریه تا دلالانی که برای شیوخ عرب دختر می خرند. پیرزن می گوید از کانادا آمده است.  رنگ پریده ولاغر است ، چندان که پیراهن فاخر گشادش هم نمی تواند لاغری رقت انگیزش را بپوشاند. می گوید  پسرخردش همایون درکانادا وپسرکلانش، دراینجا زنده گی می کند. عکس همایون را به اصرار به دست من می دهد. عکس رنگی مرد میانه سالی را که خندان است وبلند بالا با لباس سرمه یی وکف وکالر.همسن شوهرم است. بعد عکس را از من می گیرد وبه دست صنم می دهد ومی گوید" ببین مثل شازاده اس، مثل شازاده ! " صنم عکس را نمی گیرد،اما نگاه گذرایی به آن می اندازد. از جایش بر می خیزد واز زاغه بیرون می شود.

 

سرانجام پیرزن مقصدش را بیان می کند:  آمده است که دخترغریب وچشم وگوش بسته یی را برای پسر زن مرده اش پیدا کند. اینجا وآنجا بسیار گشته ، چندان که عصایش سوزن شده، اما دختر دلخواه پسرش را نیافته که نیافته. یکی دوتایی هم که یافته عیبی داشته وعلتی. اما از صنم خوشش آمده، چراکه هم خوبرو است وهم با هوش وبا اخلاق. می گویم هیهات هیهات که صنم هنوز خرد است، وباید درس بخواند. وانگهی پدرش نیست ومن اختیار اورا ندارم . اما پیرزن دست بردارنیست. می رود ومی آید و هر آیهء یأسی که به گوشش می خوانم بی فایده است. مجبور می شوم با کامله زنی که زاغه اش در پهلوی زاغهء ماست مشورت  کنم ونتیجه این که به شرطی راضی می شوم که پسرش همهء ما را بخواهد به کانادا. صنم، راضی نیست . صنم تهدید کرده که خود را بکشد. صنم شب وروزگریه می کند. صنم مرا قاتل عشق وخوشبختیش می خواند.  اما من هم ناچارم. فقیر هم که باشی و چشم ده ها کس وناکس هم که به ناموست دوخته شده باشد چه می کنی؟

 

مدتها می شود که صنم رفته است.  از بس رفته ایم سفارت کانادا واز بس فورمه خانه پری کرده و انترویو داده ایم خسته شده ایم . هر روز یک بهانه . هر روز یک مانع ، یک مشکل. دیگر برایم مثل روز روشن است که رفتن ما به کانادا امکان پذیر نیست. مدتها می شود که خیال رفتن به کانادا را در انبار ذهن مان مدفون کرده ایم که یک روزدر عالم ناباوری ، کاغذی می رسد از سفارت. هر سه ما را خواسته اند. روز دیگر با هزار مشکل خود را به اسلام آباد می رسانیم ومی رویم به سفارت.  وعجیب است که در ظرف چند ساعت تمام کارهای ما خلاص می شود و می گویند ساعت ده فردا شب پرواز است . همینقدر وقت داریم که برویم پشاور با دوستان وداع کنیم وبرگردیم. وقت ما چنان تنگ است که حتا فرصت نمی یابیم به صنم اطلاع دهیم. خدایا! مگر خواب می بینم ؟

 

یک ماه می شود که در بالین صنم نشسته ام. صنم درحال کوما است . بیهوش است. از بس که آن کافـرنامسلمان با کمربند به تن وبدن لطیفش زده است ، تمام بدنش زخم است. پیرزن اگر چیغ نمی زد وهمسایه ها خبرنمی شدند، صنم می مرد. داکتر می گوید، خطربه کلی رفع شده است . می گوید تشویش نکنید. امروز یا فردا به هوش می آید. اما چطور تشویش نکنم. مگر من مادر نیستم؟ ازبس اشک ریخته و به سر وروی خود زده  وموهایم را کنده ام، دل داکترها ونرس ها به حالم می سوزد. می آیند ومی روند ودلداری ام می دهند. اما درد من بی درمان است. خود کرده را چه چاره؟ همایون و پیرزن را تنها یک بار دیده ام . پیر زن خجل است. به صورتم نمی نگرد. با عجز ولابه می گوید رضائیت بدهید که همایون از پیگرد قانون خلاص شود. همایون به قید ضمانت آزاد شده ولی محاکمه در پیش دارد. همایون لاغر شده مثل چوب خشک  ودراز. دستانش مانند دو چنگک آهنی.چهره اش سیاه وبد منظر. قواره اش از دنیا گشته. دلم می خواهد به روی هردوی شان تف کنم. اما نه، حیف تف!

 

                                                                  *     *      *                                                                      

 

اکنون صنم مرا بخشیده ،همایون وپیر زن را هم بخشیده ، از همایون طلاق گرفته وبا ما زنده گی می کند. او دیگر سد جنسیت را شکسته  وبه نوعی از تعالی روحی دست یافته است. کالج می رود ومی خواهد تا رسیدن فرهاد، کابوس های رقصان زنده گی پیشین اش را دست به سرکند.

 

                                                                                                                                  پایان

                                                                                                                              سپتامبر2005

 رویکرد های این داستان:                                                                                                                               * سپانسر sponsor = ضامن

** تصویر دوریان گری رمانی است از شاعر ونویسنده ومنتقد ایرلندی ، اسکاروایلد. در این رمان که با رمان چرم ساغری بالزاک خالی از مشابهت نیست ، دوریان گری که سالها درژرفای فساد غطه می خورد وزنده گیش را با هر گونه پلیدی ونجاست آلوده می ساخت ، همواره ظاهرِ جوان و معصوم خود را حفظ می کرد. اما تصویری داشت که تصویر روحش بود وهمین تصویر بود که حقیقت وحشتناک روح او را نشان می داد وبا هرتبه کاری وگناهی که انجام می داد تصویرش پیر وپژمرده وچروکیده می شد....  

 

 روایت یک نفرین  

 بخش دوم

م.نبی عظیمی

آدمها چقدر زود تمام می شوند. شهناز چقدر زود رفت زیر خاک. تا ازتورنتو برگشتم، نبود.آب شده بود ورفته بود زیر زمین. انگار هیچوقت بر روی زمین نبوده . چقدر دوستش داشتم . از چشمهایم چکیده بود.چقدر حجب وحیا داشت. چقدر مومن وبا خدا بود. یک روزنشد که نمازش قضا شود. یک روز نشد که چادراز سرش بلغزد. پاکیزه بود و پاکدامن وهمه کار هایش مطابق به احکام شرع . اما حیف که لب مرگ را بوسید و رفت زیر خاک. مادرم می گوید، نیم شب بود که درد زایمان شروع شد. هنوز سه ماه دیگر وقت داشت. داکتر ها هرچه کوشش کردند نتوانستند، نجاتش دهند.... مادرم می گویدو می گوید ولی حتا یک قطره اشکی هم نمی ریزد. باورم نمی شود. آخر چطور می توان باور کرد که در پیشرفته ترین کشور جهان ، زنی از درد زایمان بمیرد. مشکوک می شوم. مادرم را سؤال پیچ می کنم. ولی چیزی بروزنمی دهد.به شفاخانه می روم. موضوع را پی گیری می کنم. داکتر می گوید، درد زایمان از اثر لگد هایی بود که برشکم شهناز خورده. از مادرم می پرسم تو زدیش یا حمید ؟ راستی حمید کجاست ؟ می گوید برای برادرت تلگرافی آمد و با عجله برگشت به پشاور. به جبهه . می گویم پس حمید کشتش . آخر چرا؟ می گوید" قول هایش لَچ بود، که دروازه خانه ره واز کد.  حمید بود. شاناز وخت نیافت که قول های خوده پت کنه"، از خشم دیوانه می شوم . مشتم را به دیوار می کوبم ومی گویم خیرنبینی حمید.خداوند جزایت را بدهد. مادرم با قفاق به رویم می کوبد ومی گوید.  بس کن. آرام شو. زن پیدا می شود ولی برادر نی.    

 اعتراف می نمایم که این ضربه تکانم داده بود. منگ وگییجم ساخته بود. چندان که حتا باور هایم را نسبت به عدالت خداوندی خدشه دار ساخته بود. طبیعی ترین تصور من که از اعماق فطرت انسانیم سرچشمه می گرفت، این بودکه در این ماجرا، شهنازوطفل معصومش بی گناه بودند و برادرم گنهکاروظالم. ولی او برادرم بود ومادرم می گفت :" حقش بود. باید فکر خوده می گرفت. "

 مدتها می گذرد. چقدر؛ شاید چهار یا پنج سال. درست یادم نیست ولی باید بگویم که در این سال ها با زنهای زیادی مقابل می شوم . ولی ازهیچ زنی خوشم نمی آید. وسر انجام روزی فرا می رسد که از معاشرت با آنان ابأ می ورزم چرا که بیشترشان جزپول به چیز دیگری نمی اندیشند وبنابراین معاشرت با آنها، جزاحساس ناخوش آیندی از زنانه گی پیچیده در کهنهء حیض ، حس دیگری را در من برنمی انگیزد. . ولی این مادرم است که بی قراری می کند و می گوید داری پیرمی شی ولی من  به آرزوی دیدن  بچه ات  می سوزم ومی میرم. می گوید ومی گوید و آخر می رود به پشاور تا غریب دختری را برایم پیدا کند. دختری را که هم چشم وگوشش بسته باشد وهم مسلمان ونمازخوان باشد و هم آب ورنگی داشته باشد وهم  به لقمه یی قانع باشد و هم گوش به فرمان و پنج پنجه اش پنج چراغ

 سر انجام مادرم تلفن می کند.  صدایش می لرزد واحساس می کنم که هیجان تب آلودی او را فرا گرفته. می گوید:" پیدا کـدم، پیدا کـدم. نامش صنم اس . مقبول اس مثل شابا لشای پری...غریب و باخداهم اس.  دیگه چه می خایی. پیش فالبین هم رفته بودم. زایچه های تانه هم دیدم. بیخی جورمی آیین. مادرش راضی شد، به شرط ای که کل شانه کانادا بخوایی . ..مه واده کدیم ... کار ای شانه خلاص کوو بخیز بیا... " نمی دانم چرا گپ های مادرم را جدی می گیرم واینقدر به دلم می نشیند. لابد به خاطر این که ازهمان طفولیت به فال وفالبینی علاقه داشتم . وبه نظرم می رسید که فالبین ها، دنیای اسرارآمیزی دارند.   درهاله یی از اسرار زنده گی می کنندو از اسرار دیگران آگاهند. به همین سبب تصور می کنم ، آنچه طالعبین گفت اتفاق می افتد وتو هم همین که شنیدی چه چیزی در انتظارت است به هیچ صورتی نمی توانی جلو آن را بگیری...

 اتفاقاً کارهای مربوط به مسافرت  صنم به آسانی انجام می یابد. حّــتا سه ماه را در بر نمی گیرد. پشاور می روم . ازهمه چیز صنم خوشم می آید، جز نامش که یک نام غیر اسلامی وغیر متعارف وتا حدودی هوس برانگیز است و این که چادر به سر نمی گذارد ونماز نمی خواندو فکر وذکرش تحصیل است. مادرم می گوید:" تو حالی چیزی نگو. هرچه می گه قبول کو. بان که نکاح سر بگیره . باز هرچه که دلت خواس همتو کو. نامشه هم بگردان. چادرهم سرش کو. .. " اما صنم، دختری که انگار ازدنیای خیال آمده ، تمامیت زنانه گیش را دریک حرکت مو ویک لبخند نمکین نشانم می دهد و درهمان اولین دیدارتمام ذهنم را اشغال می کند.موی  صنم مثل آبشارروی مرمر شانه هایش ریخته. چشمانش آنقدر سیاه است که خیال می کنی هرروز با زغال رنگ شان می کند. قدش بلنداست و موج پستانهای گرد وغلتانش هوش از سرم می رباید ودل ودینم را تاراج می کند. ازتنش بوی گل می خیزد.

 به کانادا برمی گردیم. مادرم نیز همراه ماست.  مدتی می گذرد.تبریکی گفتن هاو دید وبازدیدهای دوستان کاهش می یابند. هیجانات روز های نخستین نیز فروکش می کنند. مادرم صنم را گلجان صدا می کند. چادرگاچ برایش می دوزدو ازوی می خواهد تا پنج وقت نمازش را قضا نکند. اما صنم دختری  است سرکش وسربه هوا. مغرورو لجوج.. والبته که آبش با مادرم دریک جوی نمی رود.از گلجان گلجان گفتن من ومادرم تعجب می کند و بِق بِق می خندد.چادر را به یک سو پرت می کند ، پیراهن آستین کوتاهش را در بر می کند و می نشیند درپشت میزآرایشش و مژه های تابیدهء بلندش را با ابرو چینک می چیند. رویش را پودرمی زند،  لبانش را غنچه می کند و لبسرین می مالد. برای کی؟ نمی دانم. ولی احساس می کنم که دلش در گرو شخص دیگری است. این را از همان روزاول می فهمم . از همان شب زفاف که مثل سنگ سرد وبی احساس بودو اولین بوسه را چطوربه سختی ازوی ربودم و بعدمجبورشدم با زور وجبر، کام دل از وی بستانم واو در تمام آن مدت با مشت های کوچکش به سینه ام می زد و کسی را که فرهاد نام داشت صدا می کرد. بلی حرفهای بسیاری است که مرا به خشم می آورد. مثلاً هنگامی که گپ می زنم، صنم به طرفم نمی بیند واگر می بیند، می خندد. یا هنگامی که از او می پرسم، آیة الکرسی شریف را بخوان، لُق لُق به طرفم می بیند.انگار هرگز چیزی دراین باره نشنیده. وقتی که می پرسم چرا نماز نمی خوانی می گوید، به تو چی ؟ تا کنون چندین بارمرا با پدرش عوضی گرفته. در چنین حالاتی است که می خواهم قفاق محکمی بررویش بزنم. ولی با اینهمه دلم می سوزد. صنم هنوز تنها وبی کس است.  یک سال دیگر باید صبر کند تا مادر وخواهرو برادرش به اینجا برسند. بلی، اوبا من زنده گی نمی کند ، فقط مرا تحمل می کند

 اما همانقدر که صنم از مسایل جنسی چیزی نمی فهمد، همانقدر هم از امورمذهبی بی اطلاع است. نادانیش از مسایل دینی مرا به ترحم وا می دارد.حیرانم که چطور او تا صنف یازده مکتب درس خوانده ونمی داند که چطور وضو بگیرد ونماز بخواند. آخر در کانادا یا امریکا که تولد نشده ..  باید پنج بنای مسلمانی را به او توضیح بدهم. باید بداندکه یک زن مسلمان در برابر شوهرش چه وظایفی دارد. باید بداندکه امروزه پیش بینی نیچه حقیقت پیدا می کند. بلی،این دنیاآشفته بازاری شده است ازجنگ وجنون دنیایی شده از ولنگاری های جنسی. ایدز وتروریزم و مواد مخدر وفسق وفجور، که از زمین وآسمان آن می بارد.در چنین دنیایی است که انسان به متافزیک ، به یک پناهگاه ، به یک پشتیبان آسمانی، ورای قدرتهای جهانی نیازدارد. اما صنم حرفهای مرا نمی شنود. از من اصرارو ازاو انکار. می گوید باید حتماً مکتب برود. کالج برود.دانشگاه برود. می گوید نمازچه به دردم می خورد. به سن مادرت که رسیدم خود به خود نماز رایاد می گیرم. حالا وقت درس خواندن من است. کفر می گوید وگفته هایش مرا عصبانی می سازد. کمربندم را از کمرم می کشم وچند ضربه به سرورویش می زنم. به این امید که چشمش بسوزدو هرچه می گویم انجام دهد ولی او با گذشت هر روزگستاخ ترمی شود ومن بی رحم تر. اما درتمام این حالات ، مادرم   همراه من است وپشتیبان من.

 دیگر صنم را هرروز می زنم. قسم خورده ام که تا خدا را از نو نشناسد وشیطان را از وجودش نراند، هرروز چند تا ضربهء کمربند نثارش کنم. می زنمش ، می زنمش واو فریاد می زند:" الهی دستایت خشک شوه.دستایت خشک شوه . دستایت خشک شوه .. " بلی،  صنم نفرینم می کند ومن به قهقهه می خندم و کمربند را با قدرت بیشتری فرود می آورم . آخر مگر ممکن است که نفرین یک خدا نشناس هم قبول شود ؟                                                                                                                                                                                                                                                                             زمان می گذرد. درتنم خار خاری احساس می کنم وشبی پس از آن که باخشونت ازاو کام دل می گیرم، به طرف آیینه می روم. بادقت به تصویرم نگاه می کنم. چهره ام به ظاهر شاداب است ولی می بینم که چشمانم به گودی نشسته، صورتم تکیده است و آرواره هایم پیداست. به دستانم نگاه می کنم . دستانم لاغر شده ، رگهایش بیرون زده و انگشتانم باریک شده. در وحشت سخت وجان فرسا یی فرو می روم.ومی ترسم ازروزی که گوشتهای وجودم بتکند،استخوانهایم  نمایان شوند و جز اسکلیتی چیزی از وجودم باقی نماند. آری ترسناک است وقتی پی ببری چیزی در وجود تو می خزدورهایت   نمی کند.چیزی در تاریکی های وجودت حرکت می کند. زنده است، جان دارد، خونت را می مکد، شیرهءحیاتت رامی چوشد. زنده گیت را می گیرد و بعد کالبدت را رها می کند ومی رود. وحشتم از اسکلت شدن، از خشک شدن ، روز افزون می شود. شبها خواب ندارم. تابلیت های  خواب آوری که داکتر روانشناس  برایم داده ، نیزکمکی نمی کنند. صدای نفرین صنم از شب تا صبح واز صبح تاشام  در گوشم می پیچد:  دستایت خشک شوه . دستایت خشک شوه. دستایت خشک شوه...

 از مرگ خود خبر دارم وازین حرف نی که صنم، تابلیت های خواب آور مرا دزدیده وبلعیده . ازنزد داکتر می آیم . شام شده ، تاسرحد مرگ گرسنه هستم. مادرم میزراچیده ومنتظر من است.می پرسم صنم کجاست.با نفرت مشهودی به سوی منزل بالا اشاره می کند. ازپله ها بالا می روم. دیگر رنگ ورویم زرد شده ، گونه هایم بیشتر از پیش به گودی نشسته، گوشت دستهایم تکیده، فقط پوستی روی آن را پوشانیده. داکتر جوابم داده.داکتر می گوید مریضی ات علاج ناپذیر است. به نظرم می رسد که

مانند"دوریان گری**" جوان که با هر عمل شیطانیی که انجام می داد، صورتش به زشتی می گرایید،گوشت های وجود من نیز با هر ضربهء که برپیکرصنم وارد می کنم ، می تکد ومی ریزد. خدایا آیا در فرجام چهرهء من نیزمانند چهرهء دوریان به یک صورت اهریمنی تبدیل می گردد؟ پس به همین خاطراست که صنم ازدیدن چهرهء من اکراه دارد و اسمم را گذاشته است،

دراکولا. پس این جادوی نفرین است ، نفرین صنم ؛ که مرا به این حال وروز انداخته؟ از خشم منفجر می شوم. شرارت بشری از ژرفای وجودم سر می کشد. به اتاق خواب داخل می شوم. صنم در بستر افتاده،پیراهن حریری در بردارد. رنگ از رخسارش پریده ولی با اینهم مثل همیشه زیبا ودلرباست . بهانه یی برای زدنش ندارم ، جز این که چرا اینقدر زود به خواب رفته وسلام نمی دهد. کمربندم را می کشم وبا تمام نیرویی که برایم باقی مانده به جانش می افتم. صنم از درد به خود می پیچد. با صدای ضعیف ناله می کند: دستایت خشک شوه ، دستایت خشک شوه... از شنیدن این نفرین همیشه گی دیگربه یک موجود کاملاً شریر تبدیل می شوم. تصور می کنم که فقط نوشیدن خون صنم برایم آرامش می بخشد. صنم را تا وقتی می زنم که دیگر نفس نمی کشد و قطرات خون از بدنش به اطراف پراگنده می شود.دیگر رمقی برای زدن صنم در وجودم نمانده، چشمانم سیاهی می کند. صدای مادرم را می شنوم که می گوید: "بس اس، بس اس، دختر مردمه کشتی..." کمربند را رها می کنم واز حال می روم 

 

     روایت یک نفرین    

م.نبی عظیمی  

باردیگرروز به پایان می رسد. روز دیگری از خلقت شوم من. به زودی شکنجه گر روح وروانم می آید. از بیرون می آید یا از تابوت  برمی خیزد؛نمی دانم. آخر ازکجا بدانم که همین که سپیده دمید، به کدام گور می رود و چگونه غیب می شود؟ مگرمن در این قفس طلایی زندانی نیستم ؟ از چه وقت به این طرف  رابطه ام با دنیای خارج گسیخته؟ نمی دانم . مگرمن رنگ آسمان را دید ه ام در این مدت؟ نامرد؛ کلید دروازه را در جیبش گذاشته. تلفن هم هنگامی فعال می شود که او درخانه باشد. پرده های ضخیم خانه هم روی دلم ریخته . تا بخواهم این پرده های ضخیم را پس بزنم پیرزن مانند جن پیدا می شود،، با نفرت به طرفم می بیند، لاحول والله می گوید ، پرده ها رادوباره کش می کند ودر حالی که تن لاغر ودرازش لق می خورد به طرفم می چرخد؛ فحشی نثارم می کند و تهدید کنان می گوید: " به شویت میگم ، که دنیا ره سرت شو کنه " خدایا! مگرهمین مادر آل نبود که قربان وصدقه ام می شد،.به موهایم دست می کشید ومی گفت بلایت به سرم، دردت به جانم؟ اوه ، چه شیرین زبانی هایی که نمی کردو چه چاپلوسی هایی که نمی نمود. با چه مهری نگاهم می کرد و چه مهربان می نمود، چشمهایش ! مهربان تر ازچشمان مادر، مهربان تر ازچشمان دایه . آه که من دیگر حوصلهء بگو مگو با این کفتار را ندارم. بگذاربه پسرش هرچه می خواهد بگوید و هرچه می خواهد بکند .  مگر بالاتر از  سیاهی هم رنگی  هست ؟                                                                                                                                                                                                                       اما این عجوزه عجب موجود فریبکار ودروغگویی است . یادش رفته که روزی روز گاری با دنیایی ازخواهش والتماس می آمد به کمپ "شمشتو"، به نزد مادرم و می گفت، دست رد به سینه ام نزن. خواهشم را بپذیر. پسرم را به نوکری ات قبول کن. می گفت همایون جوان بسیار خوبی است، مورچه هم از نزدش آزار ندیده، با اخلاق وخوش برخورد است. مسلمان ومومن است. نمازش قضا نمی شود. هرکاری که می کند نام خدا برزبانش است. شکر خانه خریده ، موتر خریده، مغازه دارد، وبا پول بازی می کند. ده ها دختر عاشق سینه چاکش هستند. اما او هیچکسی را نمی پسندد. می گوید زنی که من می گیرم باید عفیف وپاکیزه باشد، رویش را آفتاب وماهتاب ندیده باشد. با سجیه وبا وقارباشد. اصل ونسب داشته باشد. مسلمان ومومن باشد. این طورباشد، آن طور باشد....می گفت ومی گفت وروز ها می گذشت و مادرم امروز وفردا می کرد ومنتظر بود تا پدرم که هنوزدر بند طالبان بود، خودش را به ما برساند  و حرف آخر را بزند. ومن در این میان حیران بودم که چگونه خواهم توانست روزی عشق فرهاد،همبازی دوران کودکیم را که گمش کرده بودم ، فراموش کنم ومهر دیگری را به دل بگیرم..

 

به ساعتی که به دیوار زده اند نگاه می کنم . ساعت بزرگی است اما نه آنقدر بزرگ که بتوانم با عقربه هایش هم خودم را دار بزنم وهم زمان راحلق آویز کنم. نه، نمی شود. کاش می شد. از طرف دیگر برای دارزدن نیز دیر شده است. فقط بیست دقیقه

وقت دارم، بیست دقیقه بعد،دژخیم من پیدا می شود. فرصت تنگ است؛ ولی نه آنقدرکه نتوانی تابلیت های لومینال را قورت کنی و به تخت خواب یا قلمرو سلطنتت درازبکشی وچشم به راه عزرائیلت باشی.عزرائیل من اوست. شوهرم.همین کسی که  چند لحظه بعد پیدا می شود و با دیدنش قبض روح می شوم. همین آدمی که نمی دانم کجا می رود و از کجا برمی گردد. از کار روزانه فارغ می شود ویا از خواب درون تابوت بیدار. آخر مگر به من حق می دهد که ازاین فضولی ها کنم وبپرسم که کجا می رود، چه می کند، چه می خورد؟ تا گپ می زنم می گوید، به تو مربوط نیست. تو فقط  نمازت را بخوان. نانت را بخور و کار خانه را پیش ببر. تاحرف بزنم می گوید، این گپ رادرکله قشنگت برای همیشه فرو کن که خوش ندارم بدون من یا مادرم ازاین خانه پایت را بیرون بگذاری. اگر خبرشدم پایت را قلم می کنم. می گوید من تو را برای کارِ خانه گرفته ام . برای خدمت به مادرم . برای تولید مثل. نه برای بیرون خانه. فراموش کرده است که در پشاور چه می گفت. چه وعده ها می داد.چطورخود  را طرفدارحقوق زنان نشان می داد. وچگونه می گفت که من همسری می خواهم که در کارِ خانه وبیرون، یاورم باشد.

نمی دانم تقصیر از کیست . از مادرم یا از سرنوشت . نمی دانم . ولی این حرف راشنیده ام که هرکس اسیر جزیرهء سپید ویا سیاه ویا خاکستری سرنوشت خویش است. اسیر آن سرنوشتی که استاد ازل برایش نوشته....خوب دیگر؛ پدرم نیامد. در نبودش مادرم می گرید، شفق و ناهید هم می گریند. همهء ما می گرییم و دراین میان؛ پیرزن همچنان به زاغهء ما سر می زند. مادرم را وسوسه می کند و به گوشش می خواند که هر چه زودتر تصمیم بگیرد. می گوید معلوم نیست پدرصنم برمی گردد یا بر نمی گردد. ولی همایونِ من که نمی تواند تا قیامت منتظر باشد. می گفت شانس بزرگی به شما روی آورده ، شیرینی را که گرفتییم ، به همایون تلفن می کنم که سپانسر*( sponsor )  شما شود. واِن شاءالله تا چشم برهم بزنید، همهء تان در کانادا هستید واز این جهنم "شمشتو" خلاص می شوید. پیرزن آنقدر اصرار می کند وباغهای سرخ وسبزرا نشان مادرم می دهد که مادرم هیچ سببی برای امتناع نمی یابد و راضی می شود.                                                                                                  

سرانجام همایون برای انجام مراسم عروسی به پشاورمی آید ولی همایون آن کسی نیست که من اورا در خیال تجسم می کردم. مردی است که دوبرابر من سن دارد، باقد دراز و شکم بزرگ ودهانی که از دو طرف صورتش شروع می شود باچشمانی تنگ وچهرهء چروکیده ، مثل پوست درخت. خدایا چقدر زشت است. او کجا وفرهاد کجا. یک گردش چشمان فرهاد صدتا همایون را می خردوآزاد می کند.   چشمهایی که پرستیدنی بود.چشمهایی که در ژرفای آن رازعشق رامی خواندی و نمی توانستی هیچوقت از جادوی نگاهش در امان باشی. چه رسد به آن قد بلند وشانه های ستبر. کجایی ای فرهاد. ای عزیزترین! 

عروسی مان ساده وبی سرو صدا و تعداد مدعوین اندک بود و فاقد آن شور وحال ومستیی که در عروسی ها وجود می داشته باشد. چراکه ما درآن شهربی کس وکوی بودیم . پدرم نبود. فرهاد نبود و دوستان وخویشاوندان ما درآتش سوزان باغها وتاکهای شمالی ازدست رفته بودند، واگر زنده هم بودند نمی دانستیم که دست سرنوشت آنان را به کدام بیغوله یی پرتاب کرده است. باری ، درهمان شب زفاف می فهمم که من با یک دیو ازدواج کرده ام  نه با یک انسان. خدایا چه جانوری است. چقدروحشی وتا چه حد ستمگر. مانند یک سادیست تن وبدنم رابا چنگ ودندان می گزد ومی خراشد. قهقهه می زند و از قدرتش لذت می برد. پس ازآن شب دیگر برایم بسیارسخت است تا آن مرد دوزخی را به بسترم راه دهم. خدایا، چقدر سخت است خوابیدن با مردی که از او خوشت نمی آید.اما تو مجبوری ، محکومی . چاره یی نداری جز آن که تنت رااز یاد ببری، بدنت را فراموش

کنی ، چشمهایت راببندی وبگذاری تا آن مرد وحشی ، با تن وبدنت هرچه می خواهد انجام دهد....

پس از آن شب، زنده گی برایم واقعاً به جهنمی تبدیل شده است. به خصوص که همایون اجازه نمی دهد به یگانه آرزوی زنده گی ام که ادامه تحصیلاتم است نایل شوم ... هنوز یکماه ازآمدنم به کانادا نمی گذرد که در برابراین خواهشم به شدت عکس العمل نشان می دهد ومی گوید من نمی توانم تحمل کنم که تو از خانه با سر برهنه وتک وتنها خارج شوی وبروی به مکتب. می گوید اصولآ من تحمل استقلال مالی زن را ندارم . من نمی توانم تحمل کنم که وقتی را که تو باید صرف خدمت به من ومادرم و اطفالم کنی، بروی به مکتب ویا اداره . آخر چطور می توانم به معلمین مرد مکتب ها ویا مرد های همکارت اعتماد کنم. می گوید چطور می توان تحمل کرد که اولاد هایم را کله سحر از خواب ناز بیدار کنی وببری به کودکستان ویا نزد مادر کلانش.

نه با این آدم کله خر، با زبان خوش نمی توان صحبت کرد. پدرم نیست، فرهاد نیست، مادرم نیامده و هیچ دوست وآشنایی ندارم تا حق مرا از این ظالم بگیرد. جز این که به خدا التماس کنم. اما این خدا چقدر خاموش است. می شنود، ولی حرفی نمی زند. زبان ندارد انگار! ولی گوش چرا. هرقدر می خواهی گریه کن. هرقدر می خواهی شکایت کن، نفرین کن ؛ می شنود ولی دریغ از یک حرف. دریغ از یک التفات. دریغ از یک اجابت!                                                                                                                                                                                                                                                      البته من می دانم که تنها ازطریق بدجنسی می توان به دفع حمله پرداخت.ولی من که ذاتاً موجود شروری نیستم، جزشکییبایی

چاره یی ندارم. اما با اینهم یک روز که همایون مجبورشد مرا ببرد به ادارهء سوسیال تا پاسپورت کانادایی ام راتسلیم شوم؛ فرصتی پیش آمد که با زبان شکسته بسته به آمرادارهء سوسیال از ممانعت همایون به ادامه تحصیلم شکایت کنم. اما حیف که  ازآن حرفهای غبار آلود چیزی دستگیرش نمی شود ولی صورت اسپ گونهء همایون مانند لبلبو سرخ می شود وهمین که به خانه می رسیم، کمربند چرمی بافته شده اش رامی کشد وبه جانم می افتد. با تمام قدرت کمربند را بالا می برد وبر سرم ،پشتم ، کمرم وباسنم فرود می آورد. از جای ضربه ها خون می تراود. فغانم به آسمان می رسد. پیر زن می بیند. اعتراضی ندارد.

انگار می گوید : بزنش ، بزنش ، حقش است. هرچه بزنی حقش است ...آری "وقتی سنگ مفت و گنجشک  هم مفت ؛ کی هست که نزند." کینه وبغض خفت باری را احساس می کنم.  از دهنم می براید: دستانت؛  الهی خشک شوند...

چشمهایم بسته است، صدای پا می آید. باید دژخیم من باشد. تابلیت های خواب آور را می بلعم . وجرعهء آب سر می کشم. کمربند همایون همچون مار افعیی به تنم می پیچد. تراوش خون را حس می کنم . صدای دژخیمم در تاریکی مرطوب  اتاق سر می خوردو به گوشم می نشیند:" پدر نالت ، چرا سلام نمی تی !"  می دانم که حالا تمام صورتش دهان شده ؛ میدانم که باز هم فریاد می زند و می گوید: " هیچ چیز تو شرعی نیس ، حتا خَوکدن ات؛ همی وخت خو کدن اس ؟ " به وضوح صفیر فرود آمدن کمربند را برگوشت تنم حس می کنم .به وضوح صدای نفرت انگیز پیرزن را می شنوم: "بزنش ، بزنش ، حقش اس. مره هم سلام نمیته " با نجوا می گویم :" نزن، نزن، الهی دستت خشک شوه ، مثل چوب.."..

آرام آرام از عالم وآدم بی خبر می شوم... دورادورم را مه گرفته. در مه شنا می کنم.  سرگردان هستم . بال کشیده ام . دهنم تلخ است اما دردی احساس نمی کنم... خدایا این تاکها چرا بی برگ اند، چرا می سوزند؟ کی می گفت ، کجا خوانده بودم : ... تاکها را آب داده ، پشت را چون چفته های مو دوتا کرده ، تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده .. " صدای کیست که می گوید : صنم، توباید مثل بره سرته پایان بندازی وعلف ته بچری."این کیست که می گوید " "چادرته تا پیشانیت پایان کو. موهایت مالوم می شه ، شرعی نیس " ، شرعی اس، شرعی نیس... دراکولا است ؟ واین پیرزن "خنزر پنزری " که پستانهایش مانند دوتا با دنجان پلاسیده ، دراز وپر چروک روی سینه هابیش افتاده ،کیست ؟ چه حقی دارد برمن ؟ چه می گوید؟ فرهاد پرده هاراکنار بزن ، بگذارآسمان راببینم. کدام آسمان را؟ در اینجا  آسمان نیست . آسمان اینجا سنگستان است.  عوض باران، سنگ می بارد..

                                                                                                                                                              صدای نوحه یی را می شنوم . مبهوت سر برمی گردانم . هیچکس درپشت سرم نیست. صدا مثل مخمل نرم است. طنینش، انگار سالهاست دروجودم خانه کرده. ولی من کیستم ، کجا می روم؟ او کیست که چهره اش ناپیداست ولی صدایش آشنا. یادم می آید که در سراشیبیی راه می رفتم . پیش رویم درهء هولناک وسیاهی بود. درحال سقوط بودم که صدای گریه را شنیدم. مبهوت شدم . صدا التماس آمیز بود. توجه بیشتر نمودم . صاحب صدا را دیدم. زنی بود که چادر به سر نداشت. موهایش سیاه سیاه بود مثل شب. ولی هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم همان زن سر ندارد. سرش را گوش تا گوش بریده بودند ولی او دیگر گریه نمی کرد. قهقهه می زد. شمشیری در دستش بود. شمشیرش را تکان می داد وبا غرور عجیبی راه می رفت...     خدایا چقدرکابوس ، چقدر هذیان؟

 ازشگاف قبرم  بیرون معلوم می شود. گورستان خلوت وآرام است. در آسمان کبود لایه های ابر نازکتر می شوند. انگار دیگر آهی در بساط ندارند. می دانم ، تنهامن می دانم که هرچه سنگ بوده باریده . پرنده گان اندکی بالاتر می روند. پرتو خورشید سحر گاهی برسطح گورهای متروک می تابد. طنین اولین زنگ قطار برقی را در هوای نمناک می شنوم . ناقوس کلیسا شیپور بیدار باش می زند. هنوز روشنی روز را به طور کامل ننوشیده ام که چیزی روی پاهایم راه می رود. مثل این که مار است.

مارروی پاهایم می خزد. بالا می آید. روی شکمم چنبره می زند. مشمئژ می شوم. از ترس فریاد می زنم : مادرجان، مار، مار